نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

اینجا پره از نامه های پست نشده.....پر از حرف و حرف و حرف......
پر از اتفاق ....پر از غم....امید.....شکست....وصله...پر از خوشحالی و رژ بنفش.....
اینجا زندگی در جریانه.....برای کسی نامه مینویسم که زندگیش در جریان نیست

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۰
  • ۰

سلام دخترکم. یه مژده یه دوست پیدا کردم از نیمی از جنس خودم که منو میفهمه.خوشحالم از این بابت.اینجا رو هم میخونه.اینجا روزی پر میشه از مادرهای نصفه نیمه.من انقدر به نوشتن ادامه میدم تا به چیزی که میخوام برسم.

خواستم بگم عید نزدیکه و سال جدید و زیبای های همیشگی زندگی.این روزها من پر از شور و هیجان هستم.هر روز رو برای همون روز زندگی میکنم.لحظه لحظه رو کیف میکنم.ساز ناکوکم رو خودم کوک میکنم.

میدونی ا ز زندگی لذت بردن یه لم داره مثل رانندگی و زندگی تو تهران که اگه لمش رو ندونی همه چی بهم میریزه. حیف ثانیه هایی که تلف بشن با حال بد....باید هر کی تو جیبش یه ساعت شنی داشته باشه که حواسش به ثانیه ها باشه. 

من چقدر حواسم هست؟؟؟؟

  • ریما
  • ۰
  • ۰

قربانی بودن

میدونی این روزها به شدت احساس تنهایی میکنم.پناه میبرم یه گوشه یا کتاب دستمه یا گوشی.میخونم و میخونم.تقریبا دو ماهی میشه که از مهاجرت ما میگذره.حالا  هیجانش خوابیده و وارد پرده دوم شدیم.مقاومت و تلاش.:))

فکر میکنم که اگه بودی تو در دستام بودی و یه عالمه غم داشتن تو.که از شیکم کی بزنیم که تو رو سیر کنیم؟؟ من؟ بابا؟ خواهرت؟

دخترکم همیشه مادرها فداکارترین موجودات بشر بودن و هستن.اما این فداکاری نباید به سمتی بره که در آخر حس قربانی بودن برای مادر تداعی بشه.که چرا خودم رو فراموش کردم و زنانگی ام رو رشد ندادم.حواسم فقط به برق انداختن خونه بود، حواسم نبود که زنی سرخورده زیر خروارها رنگ و بزک میخواد خودش رو قایم کنه.زنی که یادش میره زن به دنیا اومدن یکی از بهترین هدیه هاست.و آخر  فکر میکنه قربانی شده و تمامی رویاهاش بر باد رفتن.

دخترکم؛ 


  • ریما
  • ۰
  • ۰

سالگرد

هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی برای من و تو همچین خوابی دیده باشه....اگه تصمیم بر بودن تو میگرفتم الان در رخت خواب کنار من از سینه های من سیراب میشدی و انگشتان کوچکت با لبهای من بازی میکرد و غرق خواب میشدی.من در چه اندیشه ای بودم!!! از داشتن تو .....خوب من الان باید در سالگرد نبود تو چطور زنی شده باشم؟؟ مثلا یه زن متفاوت یا نه یه زن شکسته و غمگین و سوگوار تو یا شاید هم همون زن به شدت معمولی اما کمی هوشیار تر.فقط کمی....

کودک من امرور 365 روز از نبود تو میگذره و من همچنان آرام هستم از تصمیمم.من تمام لذت داشتن تو را بوسیدم و کنار گذاشتم و به خودم قول دادم دنیا را هر چند تا چند قدمی خودمان جایی بهتر کنم برای آمدن تو.حالا شاید دستم نرسد دنیا را تغییر دهم لااقل دستم میرسد که خودم را تغییر دهم.

می دانی دخترکم ان شب برف سنگینی بارید و تو زیر برف ها به خواب رفتی ولی من ان شب روی تخت خونین تازه از خواب بیدار شدم.

حالا من کاری در دست دارم.فکری.ایده ای.

راستی سردت نیست؟ ؟؟؟

  • ریما
  • ۰
  • ۰

شوخیت گرفته؟؟؟

امشب که به سالگرد رفتن تو چند ساعت نمونده کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد دستم رسید.گفتم شاید میخوای باهام شوخی کنی!!! شاید هم جدی شدی و با اون کودک متفکر تبادل نظر داشتین این مدت. با خودت میگی خوب الان حالت چطوره؟؟ کارهات رو همه روبه راه کردی؟ بشریت رو نجات دادی؟؟ کلی کار رو زمین داشتی همه چیز برقرار شد؟؟ یادته که بعد رفتن من چقدر مرثیه سرایی میکردی.الان که کتاب رو بخونی زیر لب با یه ژست روشنفکری میگی میفهمم تو رو یا باز مثل پارسال گریه امانت رو میبره؟ ؟؟ مهمه برام بدونم.

بله دخترکم به همون اندازه برای من روشن شدن این موضوع مهمه.این گفتگو ها همیشه حال ما رو بهتر کردن..شاید من منظورم از بشریت خود خودم بوده.که مثلاً اگه هرکس خودش رو به آگاهی برسونه و از خواب زدگی دور شه خدمت بزرگی به جهان کرده.دخترکم شاید من تمام تلاشم رو نکرده باشم که دنیا رو جایی بهتر برای دعوت تو کرده باشم ولی در عوض خوشحالم از نیامدنت.که اگه بودی حتی مهر مادری و عشق مادری هم نمی تونست جلوی این جمله رو بگیره که بهت میگفتم الان وقت اومدن تو نبود؛؛؛؛؛

تو هنوز برای من شگفت انگیز هستی

  • ریما
  • ۰
  • ۰

یادآوری

نمیدونم این چندمین نامه ای که برات می نویسم....تو همیشه در من حضور داری....پارسال همین روزها بود که حال من عجیب خراب بود درست نقطه مقابل حال عالی الان من...یه سریال میداد تلویزیون که عاشقانه بود و من همش باهاش گریه میکردم حتی موقع گفتن دیالوگ های عادیش...الانم داره همون سریال رو میده به نظرم خیلی بی نمکه اصلا گریه هم نداره!!!من فقط یاد تو افتادم.

راستی خبر داری که بالاخره ما مهاجرت کردیم.

شب کریسمس بود و یادمه چند وقت قبلش تصمیم داشتیم قاطی مهاجرهای جنگ به آلمان بریم ولی دو دو تا چهار تا کردیم دیدیم شب کریسمس قاطی کارتون های بسته بندی شده خونه جدید باشیم بهتره تا کنار بابانوئل و درخت کریسمس .....


  • ریما
  • ۰
  • ۰

همیشه مجسم میکردم که وقتی بخوام فرزند دوم رو به دنیا بیارم چقدر از لحظاتش دو چندان لذت ببرم.از دوران بارداری گرفته تا بزرگ شدن و راه رفتن و ......

ولی الان جایی ایستادم که هر وقت قاطی میکنم و به بن بست میرسم با یه ادبیات بی روح میگم یه شیکم میزام سرگرم بچه میشم زمان بگذره....

همیشه دوست داشتم در شرایطی تو رو به دنیا بیارم که به یه رشد درونی رسیده باشم تا بتونم به خاطر داشتن تو شکی به دل راه ندم.

از داشتن تو حس رضایت خاطر داشته باشم.

فقط تو میفهمی چی میگم.

تو که بخشی از من شدی 

من هر روز بزرگ شدن تو رو میبینم .وقتی بچه ای همسن تو میبینم تو رو بیشتر احساس میکنم و اون موقع خیلی خیلی دلم برای داشتن تو تنگ میشه.

من این روزها قاطی ام.....

دوست دارم تو دلم باشی................

  • ریما
  • ۰
  • ۰

سلام دخترکم

میدونی تو هنوز برای نمرده ای.

من تو رو هر روز میبینم.بزرگ شدن تو رو میبینم.در تصور من تو تو دنیایی پر از آرامش و رفاه و امنیت بزرگ میشی.مادری داری که که دغدغه ای برای آینده تو نداره.تو در خیال من داری بزرگ میشی میترسم از زمانی که حرف زدن یاد بگیری و چراهای تو شروع بشه. ..شاید من هیچ وقت به تو حرف زدن یاد ندم بترسم از کهنه سوالاتی که از من بپرسی.

و من و حس مادری ام نفس کم بیاریم برای قانع کردن تو.اون موقع من به تو میگم که چی شد که اینجوری شد.....فقط به تو

و میدونم که میفهمی و منو درک میفهمی چون تو زاییده فکر من هستی.

زاییده من.

 میدونی دخترک من مدتیه من دچار یه خلاء شدم.هرچه تلاش میکنم این ویرانه رو آباد کنم نمیتونم.انگار پس میزنه هرچه که توش می ریزم.انگار هنوز معمای بی جواب من  سر جاشه و ترسم از اینه راه رو اشتباه میرم.

دنبال سهم گمشده خودم میگردم.باید آباد بشه این ویروونه

*خدایا منم محکم تر در آغوش بگیر

  • ریما
  • ۰
  • ۰

نطفه

دخترکم این روزها خیلی به تو فکر میکنم.

بزرگ شدنت را تصور میکنم.میدانی که خیال پرداز ماهری هستم!!!

اگر تو هم قهرمان کودکی ات ان شرلی بود بیشتر از این انتظار نمی رفت....

دلم برای خنده ها و دلبری هایت تنگ میشود همان لحظه حسرت میخورم از نداشتنت....ولی....

باز خوشحالم از نبودنت. 

گیرم که بودی من با دست خالی چه گلی بر سرت میزدم.

میدانی چیست سهم تو را دارم به کس دیگری میدهم.

نطفه های سرگردانم را اهدا میکنم.تو که دیگر نمیایی.

شاید اندکی به اندازه یک شباهت مثل تو باشد....نمیدانم.

کار انسان دوستانه....خنده دار است ....

من که بی رحمانه تو را پس زدم...

امیدوارم نطفه اهدایی هم مثل تو عاقل و باگذشت باشد.


  • ریما
  • ۰
  • ۰

اوریانا

دخترکم کتابی خوندم از زنی که به خاطر کارش و دونستن هایی که کار دستش داد از کودکش گذشت  و دیگه هرگز فرزندی به دنیا نیاورد.

اون خانوم الان نیست ولی کتابی ازش در دست انسان هاست که باعث میشه فکر کنن که چقدر به دنیا آوردن کودکی به این جهان میتونه داستانی فراتر از اونچه هست در خودش داشته باشه 

من اوریانا فالاچی نیستم.

من یه خبرنگار و انسان عمیقی نیستم.

من خودم هستم زنی معمولی اما سختکوش.

وقتی کتابت رو خوندم خودم رو در تو دیدم و به شدت تو رو میفهمیدم.

من کلمات رو هضم میکردم اوریانا.

نمیدانم این جریان در تاریخ هر چند مدت یکبار اتفاق میوفتد که مادری با آگاهی و بدون  هیچ تردیدی فرزندش رو سقط کند....

شاید در ثانیه یا دقیقه شاید روزها و ماه ها طول بکشد...

نمیدانم.

فهم من به اندازه فهم تو نیست اوریانا.

من فقط میدانم به دنیا  آوردن کودکی به این جهان به شدت فکر میخواهد و تصمیم گیری سختی ست.

من هنوز پر از سوالم ....

  • ریما
  • ۰
  • ۰

راز من

میدانی هر کسی برای خودش رازی دارد....که فقط خودش میداند  و خدایش.....

تو هم راز کوچک من هستی.تو را فاش نخواهم کرد.تو بخشی از من شده ای.

الان که فکر میکنم بیشتر خوشحالم که نیستی.

میبینم اگر بودی من مادر کاملی برای تو نمی شدم.

مادر خوب مادریست که تکلیفش با خودش روشن است و از لحظه های با تو بودن نهایت لذت را ببرد.

نه که هی بگوید زودتر بزرگ شه راحت شم.

میدانی من هیچ وقت این دید را نداشتم که بچه عصای پیری ما بزرگترها باشد!!!

فکر میکنم نوعی خوخواهی ست....

داشتم با خواهرت فیلمی میدیدم که خانومی باهوش و با مدارج علمی بالا و با قابلیت های فروان دچار الزایمر پیشرفته میشود در سن کم و هیچ راهی برای درمان نیست.

و بچه هایش همه مشغول زندگی و کار بودند و.....

از خواهرت پرسیدم اگه من روزی آلزایمر بگیرم تو چیکار میکنی؟؟؟؟

کمی فکر کرد و گفت مامان البته خدا نکنه ولی برات پرستار میگیرم چون من باید برم دانشگاه و به کارهام برسم.نمیشه همش پیش تو باشم!!!!

نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت؟؟که عصای پیری ندارم یا دخترم را طوری تربیت کردم که خود را قربانی پیری و  بیماری والدینش نبیند و همیشه به راه حلهای بهتر فکر کند.


  • ریما