زمستون اومده....داره بارونی میباره خوشگل و تو دل برو....رعد و برق میرنه پنچره ها میلزرن.....آهنگ رو تکراره....نورش رو میبینم.....بعد یه لرزش خفیف.....زمستون اومده.....
به نظرت گذر زمان تو رو در خودش حل نکرده؟بگم برات که من حس میکنم فراموش کردم خودم رو....میشینیم در مورد دخل مغازه و اموراتی که نمیگذرن میگیم....اخرش میگیم چیکار کنیم دیگه همینه....بهار مشق هات رو نوشتی....مسواک بزن بخواب مادر.....
این گوشی رو بزار شارژ....تخمه میخوری گند نزن به همه جا مرد....در کمد شکسته یک ماهه درستش نکردی.....فاضلاب بو میده ها......
در روز حتی یه دیالوگ از دوست داشتن نه میشنویم نه میگیم.....بعضی وقتها حس میکنم فقط بر حسب عادت با هم هستیم....یعنی خانواده کوچک از هم گسیخته ی به ظاهر منسجم.....
اهنگ فرانسوی رو که نمیفهمم رو تکرار میزارم......
داره مینویسه و چشماش خیسه.....که چقدر داره دور میشه از رویاهاش....داره فکر میکنه ریشه هاش دارن خشک میشن.....داشت گلدونها رو آب میداد.برگهای زرد رو جدا میکرد....حس میکرد خودش هم مثل این گلدونها چقدر به مراقبت احتیاج داره....داشت فکر میکرد که زمستون اومده و چقدر دستاش سرده.....
تو کافه میشینه و فکر میکنه ....میگه چقدر به خودت سخت میگیری....رهاش کن.....بشکن......میگه که فکر کن یه موج هستی ....طغیان کن....رها شو....
بعد یادش میوفته موج شدن دل زدن به دریا میخواد.....
یادش میوفته اون یه گلدونه که داره خشک میشه....
اشکش رو پاک میکنه و دستاش رو ها میکنه که گرم شه....
مسواک زدی بهار....کمد رو درست کن دیگه......
کتاب جدید چی بخونم.....رژ بنفشی که خریدم خیلی بهم میاد....
آسون تر بگذر.....زندگی میگذره همین.......
- ۹۷/۱۰/۰۷