نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

اینجا پره از نامه های پست نشده.....پر از حرف و حرف و حرف......
پر از اتفاق ....پر از غم....امید.....شکست....وصله...پر از خوشحالی و رژ بنفش.....
اینجا زندگی در جریانه.....برای کسی نامه مینویسم که زندگیش در جریان نیست

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بارون بارید

دیشب اولین بارون پاییزی بارید.داشتم با خواهرت بازی میکردم و میخندیدیم....یهو گفت من واقعا یه خواهر یا برادر می خوام...گفتم اگه من صبح تا شب باهات بازی کنم چی...یا هرچی که دلت بخواد داشته باشی...گفت بعضی حرفا رو فقط میشه به خواهرت یا برادرت بگی...به شوخی گفت تو که همیشه میگه سال دیگه.سال 1400 خوبه😁😁😁کلی خندیدم به حرفش.گفتم ممنون که سال رندی انتخاب کردی.....

داشتم فکر میکردم که نزدیک 33سالگی هستم و چه رویایی دارم....دوست داشتم زنی رها بودم...دلبستگی نداشتم....یه کوله مینداختم و به کشف ناشناخته ها میرفتم....از پیرزن های روستاهای دور و فراموش شده عکس میگرفتم و پای صحبت هایی مینشستم که هیچ وقت گوشی برای شنیدن نداشتن....شبها زیر آسمون پرستاره میخوابیدم....از حمام های متروک و پر از علف هرز روییده عکس میگرفتم ....دوست داشتم رها بودم.....

بعد به خودم گفتم چقدر از چین و چروک های صورت مادرت عکس داری....با دوربین گوشیت چقدر لحظه ناب دوست داشتن ثبت کردی....چقدر با آدمهای مهم زندگیت وقت گذروندی...شاید رویای تو همین باشه....که شبها کنار دخترک قصه های جزیره میبینی و به شیطنت های فیلیکس بخندی....شاید تو سخت میگیری....شاید زندگی همین باشه...روزمرگی و پخت و پز و حرفای روزمره.....شاید پاییز بعد تو نباشی....لحظه حال رو دریاب .....همین

چقدر دوست داشتم تو بودی و یه خانواده موزیکال و شاد داشتیم و بوی تغییر ز اوضاع جهان می آمد......

ولی خوب همه چیز شکل تلخ واقعیش رو داره.....

همین

  • ریما
  • ۰
  • ۰

پاییز رسیده

سلام دخترکم

مگه میشه پاییز بیاد و دل ادم خالی نشه....تنها فصلی که روز اولش متفاوته...میگن پاییز یهو میاد....همینطوره.....چقدر دلم برات تنگ شده بود....برات بگم این روزها زندگی رنگ و بوش فرق کرده.میدونی که مادرت زود به زود از زندگی دلگیر میشه و دوست داره زندگیش شکلش فرق کنه.برات بگم که خواهرت انقدی بزرگ شده که وقتی میرم اتاقش حس میکنم یه دختر نوجوون اونجاست....باورم نمیشه که انقد زود داره بزرگ میشه....نمیگم که زندگی زود بگذره ....دنیا خودش محل گذره...دارم فکر میکنم که روزها رو موندگار زندگی کنم...رنگ و بوی امید و عشق داشته باشن....این روزها زندگی سخت شده.اوضاع بهم ریخته.تا دلت بخواد غم و بدبختی و مرگ و ماتم  مثل آوار رو سرمون ریخته....هر چی میخوای بخندی نمیشه....حتی مصنوعی هم سخته.....

ولی برات بگم که ما محکوم هستیم که قوی باشیم....ما انتخاب نمیکنیم....انتخاب میشیم که بجنگیم و شرایط رو بهتر کنیم....بگم برات که می ارزه....جنگیدن و تلاش....بعضی وقتا میگم کاش میشد خوابید و بیدار شد و گفت چه خوب همش کابوس بود....خندید و موها رو شونه زد و بری به گلدونها آب بدی.....اما خوب واقعیت اینه که همش همینه که هست....خودت از پاییز زندگیت عاشقانه بساز....خودت پاییز رو با رنگهای بی نظیرش عاشق کن....

دلم برات تنگ شده بود

دوست دارم

  • ریما