نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

اینجا پره از نامه های پست نشده.....پر از حرف و حرف و حرف......
پر از اتفاق ....پر از غم....امید.....شکست....وصله...پر از خوشحالی و رژ بنفش.....
اینجا زندگی در جریانه.....برای کسی نامه مینویسم که زندگیش در جریان نیست

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اوریانا

دخترکم کتابی خوندم از زنی که به خاطر کارش و دونستن هایی که کار دستش داد از کودکش گذشت  و دیگه هرگز فرزندی به دنیا نیاورد.

اون خانوم الان نیست ولی کتابی ازش در دست انسان هاست که باعث میشه فکر کنن که چقدر به دنیا آوردن کودکی به این جهان میتونه داستانی فراتر از اونچه هست در خودش داشته باشه 

من اوریانا فالاچی نیستم.

من یه خبرنگار و انسان عمیقی نیستم.

من خودم هستم زنی معمولی اما سختکوش.

وقتی کتابت رو خوندم خودم رو در تو دیدم و به شدت تو رو میفهمیدم.

من کلمات رو هضم میکردم اوریانا.

نمیدانم این جریان در تاریخ هر چند مدت یکبار اتفاق میوفتد که مادری با آگاهی و بدون  هیچ تردیدی فرزندش رو سقط کند....

شاید در ثانیه یا دقیقه شاید روزها و ماه ها طول بکشد...

نمیدانم.

فهم من به اندازه فهم تو نیست اوریانا.

من فقط میدانم به دنیا  آوردن کودکی به این جهان به شدت فکر میخواهد و تصمیم گیری سختی ست.

من هنوز پر از سوالم ....

  • ریما
  • ۰
  • ۰

راز من

میدانی هر کسی برای خودش رازی دارد....که فقط خودش میداند  و خدایش.....

تو هم راز کوچک من هستی.تو را فاش نخواهم کرد.تو بخشی از من شده ای.

الان که فکر میکنم بیشتر خوشحالم که نیستی.

میبینم اگر بودی من مادر کاملی برای تو نمی شدم.

مادر خوب مادریست که تکلیفش با خودش روشن است و از لحظه های با تو بودن نهایت لذت را ببرد.

نه که هی بگوید زودتر بزرگ شه راحت شم.

میدانی من هیچ وقت این دید را نداشتم که بچه عصای پیری ما بزرگترها باشد!!!

فکر میکنم نوعی خوخواهی ست....

داشتم با خواهرت فیلمی میدیدم که خانومی باهوش و با مدارج علمی بالا و با قابلیت های فروان دچار الزایمر پیشرفته میشود در سن کم و هیچ راهی برای درمان نیست.

و بچه هایش همه مشغول زندگی و کار بودند و.....

از خواهرت پرسیدم اگه من روزی آلزایمر بگیرم تو چیکار میکنی؟؟؟؟

کمی فکر کرد و گفت مامان البته خدا نکنه ولی برات پرستار میگیرم چون من باید برم دانشگاه و به کارهام برسم.نمیشه همش پیش تو باشم!!!!

نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت؟؟که عصای پیری ندارم یا دخترم را طوری تربیت کردم که خود را قربانی پیری و  بیماری والدینش نبیند و همیشه به راه حلهای بهتر فکر کند.


  • ریما
  • ۰
  • ۰

دعوتنامه

دخترکم سلام.
میدانی از وقتی آمدنت را فهمیدم شروع کردم برای تو نوشتن تا روزی که تو را بدرقه کردم و به نیستی پس فرستادم.
نمیدانم شایدم تو از هستی به هستی قرار بود پا بزاری!!!!
تمام لحظاتی که با تو داشتم را نوشتم اما الان همه چیز پاک شده.
اصلاً انگار نه انگار تو وجود داشتی....
مثلاً اگر بودی الان داشتی گریه میکردی شیر میخواستی یا خرابکاری کرده بودی.....یک جوری ابراز وجود میکردی  که منم هستم.
ولی خوب از تو فقط چند سطر برای من باقی ماند که همه پرید....
ناراحتم از اینکه آن احساسات دیگر تکرار نمیشود.
تکنولوژی ست دیگر کاری نمیشود کرد.
حالا آمده ام اینجا.فقط من و یاد تو اینجاست و سکوت....
ناراحت نیستم که نیستی 
میدانی کوچولوی من ما داریم وارد عرصه ای جدید از زندگی میشویم.
من تلاش میکنم بستری گرم و نرم برای جسم تو و دنیایی بی هیاهو و جنجال و پر از آرامش برای روحت آماده کنم.
ولی چه کنم کارها زیاد و دستهای من خالی.
من امید دارم که همه چیز بهتر میشود.
منتظر دعوتم بمان.
  • ریما