نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

اینجا پره از نامه های پست نشده.....پر از حرف و حرف و حرف......
پر از اتفاق ....پر از غم....امید.....شکست....وصله...پر از خوشحالی و رژ بنفش.....
اینجا زندگی در جریانه.....برای کسی نامه مینویسم که زندگیش در جریان نیست

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

گذر زمان

سلام دخترم؛ 

میدونی زمان تنها چیزیه که نمیشه کنترلش کرد و کار خودش رو میکنه.عبور و عبور و عبور.....

خواهرت داره بزرگ میشه و من هم خوشحال هم ناراحت.....بعضی وقتها وقتی میگم بهار دوست دارم گریه میکنم.....راستش دوست ندارم بزرگ شه .همیشه تو دنیای پاک بچگی بمونه و خل بازی کنه و من دعواش کنم.....( چه مامان بدی!!!)

ولی خوب واقعیت اینه که داره بزرگ میشه و سوالاتی میپرسه از جنس اعتقاد و زنانگی و تفاوت ها.راستش آزاد گذاشتمش برای لمس و درک دونسته هاش.

مثلاً دیروز تو پارک یه دختر همسن خودش رو دید که پوشیده بود با حجاب کامل.دیدم از دور داره باهاش بحث میکنه.وقتی اومد مثل همیشه با آب و تاب داشت تعریف میکرد که جریان از این قرار بود که اون دختر خانوم با برادرش داشتن میگفتن حجاب خیلی خوبه و الان کسی حجاب رو رعایت نمیکنه مثل این دختر، یعنی خواهرت....

بهارم میگفت من شنیدم و هی گفتم برم ....نرم.....از حقم دفاع کنم....که آخر رفتم و گفتم حجاب اجباری نیست و هر کس دوست داره میتونه هر جور که دوست داره باشه.من الان دوست ندارم حجاب داشته باشم .......

شاید تا اینجا خوب پیش رفته که اجباری نیست.....

حالا مثلاً اگه تو شیرین عسل بودی چیکار میکردی...چیزی نمیگفتی و همرنگ جماعت میشدی و تن به اجبار میدادی یا حرفت رو میزدی؟

راستش مادرت قبلاً انقدر قدرتمند نبود بلکه به شدت ضعیف بود.ولی تمام قدرت امروزش رو خودش ساخته.خودش رو باور کرده.

یک انسان قدرتمند.

و تو اگه بودی از قدرتم به تو میبخشیدم........

؛ یه حس و حال عجیب دارم این روزها.مثل پریودهای ذهنی.


  • ریما
  • ۰
  • ۰

خواب عجیب

دیشب خواب تو رو دیدم و امروز حال خوبی نداشتم.

خواب دیدم تو رو به دنیا آوردم هنوز اون نگاهت از ذهنم نرفته.....تو رو تو زایشگاه گذاشتم و رفتم بیرون به همه گفتم تو مردی.انگار خودم هم منتظر بودم تو بمیری.

بعد هی میومدم زایشگاه میدیدم تو زنده ای و خیلی سرحال و شیطون.نگاهم میکردی انگار همه چیز رو فهمیده بودی.....

میگم که تو داری بزرگ میشی.حتی خواب رو نمیشه از تو دزدید.

دخترکم زمان خیلی سریع داره میگذره و میخواد تو رو در خودش ببلعه ولی من نمی تونم بزارم تو فراموش بشی.

تو الان بخشی از من شدی.چطور بگم؟؟؟؟

اینطور بودنت رو دوست دارم.

؛ خواب عجیبی بود.مهربون تر بیا به خواب مادر.......

  • ریما
  • ۰
  • ۰

همین حوالی شاید کمی دور یا نزدیکتر میبایست تولد یکسالگی  تو میشد.شاید واسه همینه چند روزه حس میکنم چقدر جای تو خالیه این روزها.....

شاید بهانه های خواهرت بی تاثیر نباشن یا اتاق همیشه مرتب و دست نخوردش.مثلا جای تو خالیه که اتاقش رو بهم بریزی و دادش در بیاد....یا جای انگشتات که بعد از تمیز کردن خونه روی میزها بیوفته....آره تولد یکسالگی توست. راستش دخترک شیرین من دلم هوای داشتنت رو کرده....دل است دیگر گاه و بی گاه بهانه های عجیب میگیرد.....جدیش نگیر که کار دستت میدهد......

خواهرت میگفت :با لحن اعتراض آمیز البته!!! مامان من تا الان فکر میکردم که خدا قراره به تو بچه بده ولی فهمیدم که تو باید بری سونوگرافی!!!!!

چرا نمیری ؟؟؟؟؟

راستش اول کلی خندیدم.بعد نمیدونستم چی بگم.یه لحظه دوست داشتم عین مدارس آلمان براش واقعیت رو توضیح بدم و بگم اومدن تو ربطی به لک لک و خدا و سونوگرافی نداره....ولی باز گفتم تو هر موقع که وقتش بشه خودت میای.

نمیدونم روزی جرأت میکنم آدرس اینجا رو به خواهرت بدم.....

تو رو میبینم که در آغوشم شیر میخوری و با انگشتات با لبام بازی میکنی و من به تو به شکل یه علامت سؤال نگاه میکنم و نگران فرداهای بسیار.....

حالا که بهتر میبینم به جای مرتب کردن ریخت و پاش های تو و خشم های مبهم  میشینم با خواهرت بازی میکنم یا کتاب میخونم ؛

عاقلانه به نظر میاد.

؛ تولدت مبارک روشای مادر......

  • ریما