نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

اینجا پره از نامه های پست نشده.....پر از حرف و حرف و حرف......
پر از اتفاق ....پر از غم....امید.....شکست....وصله...پر از خوشحالی و رژ بنفش.....
اینجا زندگی در جریانه.....برای کسی نامه مینویسم که زندگیش در جریان نیست

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۰
  • ۰

خداحافظ

چقدر خوشحالمه که نیستی... اگه بودی سهمت فقط غم بود همین...

شاید آخرین نامه باشه ... خوب بخوابی دخترکم... آخ که دلم پر درده... آخ که دلم مرده ... خو‌ش به حالت که بین آدمها نیستی... دخترکم ‌‌شب بخیر...

دیگه چیز شیرینی نیست بخوام ازش بنویسم برات جز تلخی و اندوه.... خداحافظ 

  • ریما
  • ۰
  • ۰

کاشکی

کاشکی اخر این سوز بهاری باشد...........

  • ریما
  • ۰
  • ۰

گفته بودم برات بهمن ماه تولد منه.....گفته بوم برات 33 سال از عمرم میگذره و من همچنان گیج و مات و مبهوت دارم سپری میکنم.....دیگه چی برات نگفتم....همش دارم فکر میکنم از بیست تا سی سالگی رو چیکار کردم...نه واقعا چیکار کردم.....یعنی باختم...من باختم که دقیق نمیدونم ده سال از عمرم رو چطوری گذروندم.....چی شد که یهو پرت شدم  ایینجا.....کجا رو اشتباه اومدم....از یه جایی به بعد همش میشی سوال که  چرا من باختم....دوست داشتم اخرین نامه بود و تمام

ولی خوب محکوم هستیم به ادامه دادن ....تموم هم شد مهم نیست ......یه جایی خوندم گفته بود راحته ادم از تلخی ها بنویسه  هنر اینه که یه لحظه هم شده نور امید رو تو دل خواننده روشن کنی ...پس من بی هنرترین ادم هستم چون هیچ چیز  زیبایی نمیبینم...در واقع چشمام  فقط تاریکی رو میبینه.....چی شد که من تو دل این همه غم و اندوه سقوط کردم....قرار بود من امیدد باشم ...قرار شد من نوید روزهای خوب باشم...قرار بود من ......

بیا منو در اغوش بگیر که من فقط گریه کنم که چی شد من سقوط کردم.....حجم این همه دلتنگی و  غم از من چیزی جز یه مشت قرص  افسردگی  به جا نزاشته.....

قرص های افسردگی منو در اغوش بگیرین.....که من فقط بخوابم.....زمان بگذره که خبری نیست......

عین بیست تا سی سالگی....سی تا چهل هم میگذره .....خبری نیست ...من مثل همیشه شلوغش میکنم.....دارم هر روز منزوی تر میشم .....


  • ریما
  • ۰
  • ۰

زمستون اومده....داره بارونی میباره خوشگل و تو دل برو....رعد و برق میرنه پنچره ها میلزرن.....آهنگ رو تکراره....نورش رو میبینم.....بعد یه لرزش خفیف.....زمستون اومده.....

به نظرت گذر زمان تو رو در خودش حل نکرده؟بگم برات که من حس میکنم فراموش کردم خودم رو....میشینیم در مورد دخل مغازه  و اموراتی که نمیگذرن میگیم....اخرش میگیم چیکار کنیم دیگه همینه....بهار مشق هات رو نوشتی....مسواک بزن بخواب مادر.....

این گوشی رو بزار شارژ....تخمه میخوری گند نزن به همه جا مرد....در کمد شکسته یک ماهه درستش نکردی.....فاضلاب بو میده ها......

در روز حتی یه دیالوگ از دوست داشتن نه میشنویم نه میگیم.....بعضی وقتها حس میکنم فقط بر حسب عادت با هم هستیم....یعنی خانواده کوچک از هم گسیخته ی به ظاهر منسجم.....

اهنگ فرانسوی رو که نمیفهمم رو تکرار میزارم......

داره مینویسه و چشماش خیسه.....که چقدر داره دور میشه از رویاهاش....داره فکر میکنه ریشه هاش دارن خشک میشن.....داشت گلدونها رو آب میداد.برگهای زرد رو جدا میکرد....حس میکرد خودش هم مثل این گلدونها چقدر به مراقبت احتیاج داره....داشت فکر میکرد که زمستون اومده و چقدر دستاش سرده.....

تو کافه میشینه و فکر میکنه ....میگه چقدر به خودت سخت میگیری....رهاش کن.....بشکن......میگه که فکر کن یه موج هستی ....طغیان کن....رها شو....

بعد یادش میوفته موج شدن دل زدن به دریا میخواد.....

یادش میوفته اون یه گلدونه که داره خشک میشه....

اشکش رو پاک میکنه و دستاش رو ها میکنه که گرم شه....

مسواک زدی بهار....کمد رو درست کن دیگه......

کتاب جدید چی بخونم.....رژ بنفشی که خریدم خیلی بهم میاد....

آسون تر بگذر.....زندگی میگذره همین.......

  • ریما
  • ۰
  • ۰

میزهای خالی

دیروز یه عصر دل انگیز پاییزی بود.کافه خلوت بود  و  ما بودیم و هجوم افکار....از پشت شیشه فقط ماشینها بودند و آدمها ....انگار همه کارهای مهم ناتمامی داشتن....بدو بدو....فکر میکنم  یا در جستجوی نان بودن یا سیر کردن یه وجب پایین تر از شکم.....

حس کردم زندگی تو اون لحظه چقدر میتونه تهی و خنده دار باشه....

انگار یه فیلم صامت بود که تو میتونستی هر دیالوگی براش داشته باشی...من بودم و فضای گرم کافه و میزهای خالی و حرف و حرف با رفیق جدید و موسیقی که آدم رو به وجد میاورد که خودش رو مرور کنه...ببینه این همه سال را چطور گذرونده....

ولی جای تو خالی نبود .....بهت گفته بودم حرافام بوی تکرار گرفتن با تو ....بهت گفته بودم از تکرار بیزارم....چرا که نصف بیشتر زندگی رو به تکرار عین هم گذروندیم و چه تلخ گذشت....

حالا میخوام یه جای دیگه بنویسم..  از آدمهای کافه و داستانهاشون....

از هر نگاهی که پشتش یه داستان هست.....

هر کی دوست داشت بگه که آدرس رو بهش بدم.

تو هم با خودم میبرم....خیالت راحت

  • ریما
  • ۰
  • ۰

سکوت میکنیم

پیش نمیاد که من نامه هایی که برات مینویسم رو دوباره بخونم.

ولی امشب نشستم چند نوشته آخر رو خوندم.دیدم نصف بیشتر حرفام تکراری بود.

ترجیح میدم حرف تازه باهم بزنیم.

از تکرار بیزارم.

یه مدت ننویسم برات بهتره.

حرف چرت زیاد هست .حالا همچین هم در و گوهر نمیگفتم تا الان....هه.....

مخاطب هم حالش بهم میخوره همش چس ناله بشنوه....به اندازه کافی حال همه خراب هست....

پس سکوت رو ترجیح میدم که کمتر حرف تلخ بنویسم


  • ریما
  • ۰
  • ۰

روزمرگی

سلام دخترکم.امروز همش جلو چشمام بودی .بهت صدبار گفتم اگه بودی الان حدود 4سالت بود....میبینی زمان چطور ما رو میبلعه تو خودش....در عوض خاطره پس میده...فکر و خیال آدم رو توی خاطراتش غرق میکنه....یادم نیست آخرین بار کی تو یه خاطره شیرین غرق شدم.. چقدر قسمت شیرین زندگی کم شده... میدونی یه مدت همش این فکر افتاده به جوونم که تو این سن و سال جایی که هستم اشتباهه....همش میگم خیلی جاها مسیر رو غلط انتخاب کردم که الان بهت زده وایسادی و میگی من کجام!!!!!!

شاید هم روزمرگی انقد بهم ریخته این اوضاع رو.روزمرگی یعنی تکرار هر روز به یک شکل کسالت آور.هر روز موسیقی غمگین....رفتن و احوالپرسی با همسایه...بحث سرگرونی با فروشنده....سروکله و بازی با خواهرت ...مسواک و لیست فردا....

کجاش دیدی من دست خودم زو بگیرم و بخندم و از پاییز لذت ببرم...کجا رو خوندی من برای آزادی خواهی قدمی گذاشته باشم....یا کاری کرده باشم از جهل و نادونی من کم شده باشه...البته داناییم نسبت به پخت دسر کدوحلوایی افزایش داشت......

زندگی اونطور که دوست داریم پیش نمیره درست ......روزهای زندگی شده سیاه و سفید...کسالت بار....هر روز کبوترها میان   و حیاط رو پرمیکنن انگار که با گنجشک ها مهمونی دارن....به هم تعارف میکنن...همدیگه رو هل نمیدن واسه غذا...دوسشون دارم ....میدونم چرت و پرت میگم....یک دریا حرف دارم و از این زندگی که فقط میگذره گلایه دارم...ولی خوب همیشه به خودم میگم همینه که هست....تمام

آره واقعا 

به همین مزخرفی....همیشه از خواهرت میپرسم احساس شادی و خوشحالی میکنی؟میگه اره ولی نه زیاد .میگم خوب چیکار کنیم که بیشتر حس شادی کنی؟میگی  یه خواهر داشته باشم که بعضی حرفام رو بهش بگم...آخرش بغض میکنه و هندی تموم میشه....

فکر میکنم که چه غم سنگینی ته دلم هست ....آبروداری میکنم و میخندم.....

با فروشنده دوتا فحش به سران مملکت میدیم و تحلیل سیاست میکنیم و رسالت خودمون  رو جهت بیداری نسل به خواب رفته تکمیل میکنیم و شاد و خرسند شیر سرمیکشیم و عین موش میریم تو خونه و عین خرس میخوابیم .....

روزمرگی تلخ 

  • ریما
  • ۰
  • ۰

بارون و بغض

بهت گفته بودم شبهایی که بارون میباره به شدت حس دلتنگی میکنم.برای خودم....یهو یاد تمام زخمهایی که خوردم و خوب شدن میوفتم....وقتی تو مترو ببن جمعیت میشینم به تک تک آدمها نگاه میکنم....پیر و جوون ....بچه.....نگاه میکنم میگم ابن چرخه زندگی رو ببین....رو گذشتن بنا شده...هیچ چیز دائمی نیست....

شاید سهم تو همین باشه.انقد زور نزن.شاید همه زندگی همین باشه.یه شربت تلخ که مجبوری سر بکشی و طعم تلخیش ته گلوت رو بزنه.

داشتم زیر بارون ولیعصر قدم میزدم...با خودم گفتم چند پاییز دیگه شانس داری زیر بارون ولیعصر قدم بزنی...به خودم گفتم شاید دیگه تکرار نشه....هندزفری رو گذاشتم و با همایون میخوندم خوب شد دردم دوا شد خوب شد....دل به عشقت....

قطره های بارون اشکام رو قایم کردن.....حس کردم در استانه یه خشکسالی روحی قرار گرفتم...انگار روحم شده یه بیابون.....

پر از ترک تنهایی....میخونم باهاش خوب شد دردم دوا شد....دل به عشقت.....

یه نفس عمیق میکشم ....دهن باز میکنم و از این بارون کثیف پایتخت مبخورم که بغضم رو بشوره ببره پایین.....

به دکتر میگم حالم خرابه پاییز لعنتیه...نور نیست من حالم بد میشه...من تشنه نورم....

قرص مینویسه که بخور خوب میشی.لامپ روشن کن.

میگم که نوری میخوام که گرمم کنه....برم زیرش مدهوش و مست بشم.....

قرص رو میخورم و اب سر میکشم...مزه اب بارون کثیف و بغض میده....تلخ و سنگین...

منگ خواب میشی....منگ لحظه هایی که باید امید داشته باشی و لبخند بزنی   و بگی اینا همه میگذره.....

منگ خواب میشی و میگی شاید یه مدت بی خیالی بهتره....

میخونی با همایون من تو را بر شانه هایم میکشم....یا تو میخوانی به گیسویت مرا

بارون میباره....

پاییز امسال رو یادم نمیره عین تو که یادم نمیری

  • ریما
  • ۰
  • ۰

فنجون چوبی

سلام .داشتم بهت فکر میکردم.داشتم به پاییز فکر میکردم به روزهای بارونیش و قشنگی ها و دلتنگی های عجیبی که داره....به گذر عمر و هر سال که میگذره....بعضی وقتها فکر میکنم زندگی همین روزهای سیاه و سفید که میگذره...هر صبح فکر میککم نهار چی بپزم...تماس هر روزه با بهترین دوستم....با خواهرت سرگرم باشم و در مورد مدرسه و تکالیفش پرس و جو....کار خونه و کافه...بحث و حرف با پدرت...شب هم سریال قصه های جزیره رو با خواهرت میببنم و میخوابیم...هر روز تکرار و تکرار....دادم فکر میکنم این بود اون راه کمال و رشد....خنده

میگم این تکراد بعضی وقتها حال آدم رو بهم میزنه....چقدر حس رضایت دارم....چقدر خودم رو دوست دارم....اهی میکشم و میگم دوست دارم دوستهای رنگی رنگی داشتم و شبها دوره داشتیم و هر کدوم با چای در دست از چیزهای غیر معقول حرف میزدیم و فکر میکردیم و دنیا رو جور دیگه میدیدیم....مثلا تکرار نهار و بحث و قصه های جزیره و .....نبود....دوست داشتم خود رو تو اون چای حل میکردم....همیشه حس میکنم یه بخش از مادرت هیچ وقت نمیخواد بزرگ شه....هنوز بچه ست و دنبال گمشده ش میگرده....شاید هم لابه های تکرار تلخ روزها بشه پیداش کرد....زندگی پر از .....نمیدونم....

فعلا که پر از خالی شده برای من....حالا تو بگو ....کجاست اون اکسیر که بشه هر لحظه رو رنگ و بوی تازه بدی و دوستای رنگی پیدا کنی و تو فنجون چوبی دسته دار به آتیش زل بزنی و بگی آخ که چه زندگی میچسبه....

میدونی خیلی وقته که نگفتم آخ که چقدر من حال دلم خوبه....

آخ که حس میکنم دلم داره پیر میشه و کمتر میخندم....اما همچنان از تلاش و سعی برای رسیدن دست نمیکشم چون چاره دیگه ای نیست....خنده.....

کاش میشد تو بعضی لحظه ها خوابید....امان از رویابافی که اگه نبود آدمها دق میکرون....و چه بچگانه....

سیاه و سفید میشن روزها وقتی با مادرت حرف میزنی و فقط آوا میشنوی....چه سرنوشت تلخی داشت....ما چی در انتظارمونه......

روزهای سفید و سیاه یا خاکستری....هر چی هست امیدوارم چای با فنجون چوبی توش باشه.....خنده

  • ریما
  • ۰
  • ۰

بارون بارید

دیشب اولین بارون پاییزی بارید.داشتم با خواهرت بازی میکردم و میخندیدیم....یهو گفت من واقعا یه خواهر یا برادر می خوام...گفتم اگه من صبح تا شب باهات بازی کنم چی...یا هرچی که دلت بخواد داشته باشی...گفت بعضی حرفا رو فقط میشه به خواهرت یا برادرت بگی...به شوخی گفت تو که همیشه میگه سال دیگه.سال 1400 خوبه😁😁😁کلی خندیدم به حرفش.گفتم ممنون که سال رندی انتخاب کردی.....

داشتم فکر میکردم که نزدیک 33سالگی هستم و چه رویایی دارم....دوست داشتم زنی رها بودم...دلبستگی نداشتم....یه کوله مینداختم و به کشف ناشناخته ها میرفتم....از پیرزن های روستاهای دور و فراموش شده عکس میگرفتم و پای صحبت هایی مینشستم که هیچ وقت گوشی برای شنیدن نداشتن....شبها زیر آسمون پرستاره میخوابیدم....از حمام های متروک و پر از علف هرز روییده عکس میگرفتم ....دوست داشتم رها بودم.....

بعد به خودم گفتم چقدر از چین و چروک های صورت مادرت عکس داری....با دوربین گوشیت چقدر لحظه ناب دوست داشتن ثبت کردی....چقدر با آدمهای مهم زندگیت وقت گذروندی...شاید رویای تو همین باشه....که شبها کنار دخترک قصه های جزیره میبینی و به شیطنت های فیلیکس بخندی....شاید تو سخت میگیری....شاید زندگی همین باشه...روزمرگی و پخت و پز و حرفای روزمره.....شاید پاییز بعد تو نباشی....لحظه حال رو دریاب .....همین

چقدر دوست داشتم تو بودی و یه خانواده موزیکال و شاد داشتیم و بوی تغییر ز اوضاع جهان می آمد......

ولی خوب همه چیز شکل تلخ واقعیش رو داره.....

همین

  • ریما