نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

اینجا پره از نامه های پست نشده.....پر از حرف و حرف و حرف......
پر از اتفاق ....پر از غم....امید.....شکست....وصله...پر از خوشحالی و رژ بنفش.....
اینجا زندگی در جریانه.....برای کسی نامه مینویسم که زندگیش در جریان نیست

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

میزهای خالی

دیروز یه عصر دل انگیز پاییزی بود.کافه خلوت بود  و  ما بودیم و هجوم افکار....از پشت شیشه فقط ماشینها بودند و آدمها ....انگار همه کارهای مهم ناتمامی داشتن....بدو بدو....فکر میکنم  یا در جستجوی نان بودن یا سیر کردن یه وجب پایین تر از شکم.....

حس کردم زندگی تو اون لحظه چقدر میتونه تهی و خنده دار باشه....

انگار یه فیلم صامت بود که تو میتونستی هر دیالوگی براش داشته باشی...من بودم و فضای گرم کافه و میزهای خالی و حرف و حرف با رفیق جدید و موسیقی که آدم رو به وجد میاورد که خودش رو مرور کنه...ببینه این همه سال را چطور گذرونده....

ولی جای تو خالی نبود .....بهت گفته بودم حرافام بوی تکرار گرفتن با تو ....بهت گفته بودم از تکرار بیزارم....چرا که نصف بیشتر زندگی رو به تکرار عین هم گذروندیم و چه تلخ گذشت....

حالا میخوام یه جای دیگه بنویسم..  از آدمهای کافه و داستانهاشون....

از هر نگاهی که پشتش یه داستان هست.....

هر کی دوست داشت بگه که آدرس رو بهش بدم.

تو هم با خودم میبرم....خیالت راحت

  • ریما
  • ۰
  • ۰

سکوت میکنیم

پیش نمیاد که من نامه هایی که برات مینویسم رو دوباره بخونم.

ولی امشب نشستم چند نوشته آخر رو خوندم.دیدم نصف بیشتر حرفام تکراری بود.

ترجیح میدم حرف تازه باهم بزنیم.

از تکرار بیزارم.

یه مدت ننویسم برات بهتره.

حرف چرت زیاد هست .حالا همچین هم در و گوهر نمیگفتم تا الان....هه.....

مخاطب هم حالش بهم میخوره همش چس ناله بشنوه....به اندازه کافی حال همه خراب هست....

پس سکوت رو ترجیح میدم که کمتر حرف تلخ بنویسم


  • ریما
  • ۰
  • ۰

روزمرگی

سلام دخترکم.امروز همش جلو چشمام بودی .بهت صدبار گفتم اگه بودی الان حدود 4سالت بود....میبینی زمان چطور ما رو میبلعه تو خودش....در عوض خاطره پس میده...فکر و خیال آدم رو توی خاطراتش غرق میکنه....یادم نیست آخرین بار کی تو یه خاطره شیرین غرق شدم.. چقدر قسمت شیرین زندگی کم شده... میدونی یه مدت همش این فکر افتاده به جوونم که تو این سن و سال جایی که هستم اشتباهه....همش میگم خیلی جاها مسیر رو غلط انتخاب کردم که الان بهت زده وایسادی و میگی من کجام!!!!!!

شاید هم روزمرگی انقد بهم ریخته این اوضاع رو.روزمرگی یعنی تکرار هر روز به یک شکل کسالت آور.هر روز موسیقی غمگین....رفتن و احوالپرسی با همسایه...بحث سرگرونی با فروشنده....سروکله و بازی با خواهرت ...مسواک و لیست فردا....

کجاش دیدی من دست خودم زو بگیرم و بخندم و از پاییز لذت ببرم...کجا رو خوندی من برای آزادی خواهی قدمی گذاشته باشم....یا کاری کرده باشم از جهل و نادونی من کم شده باشه...البته داناییم نسبت به پخت دسر کدوحلوایی افزایش داشت......

زندگی اونطور که دوست داریم پیش نمیره درست ......روزهای زندگی شده سیاه و سفید...کسالت بار....هر روز کبوترها میان   و حیاط رو پرمیکنن انگار که با گنجشک ها مهمونی دارن....به هم تعارف میکنن...همدیگه رو هل نمیدن واسه غذا...دوسشون دارم ....میدونم چرت و پرت میگم....یک دریا حرف دارم و از این زندگی که فقط میگذره گلایه دارم...ولی خوب همیشه به خودم میگم همینه که هست....تمام

آره واقعا 

به همین مزخرفی....همیشه از خواهرت میپرسم احساس شادی و خوشحالی میکنی؟میگه اره ولی نه زیاد .میگم خوب چیکار کنیم که بیشتر حس شادی کنی؟میگی  یه خواهر داشته باشم که بعضی حرفام رو بهش بگم...آخرش بغض میکنه و هندی تموم میشه....

فکر میکنم که چه غم سنگینی ته دلم هست ....آبروداری میکنم و میخندم.....

با فروشنده دوتا فحش به سران مملکت میدیم و تحلیل سیاست میکنیم و رسالت خودمون  رو جهت بیداری نسل به خواب رفته تکمیل میکنیم و شاد و خرسند شیر سرمیکشیم و عین موش میریم تو خونه و عین خرس میخوابیم .....

روزمرگی تلخ 

  • ریما