نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

اینجا پره از نامه های پست نشده.....پر از حرف و حرف و حرف......
پر از اتفاق ....پر از غم....امید.....شکست....وصله...پر از خوشحالی و رژ بنفش.....
اینجا زندگی در جریانه.....برای کسی نامه مینویسم که زندگیش در جریان نیست

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خاطره بازی

دخترکم یادمه پارسال نه خدای من دو سال پیش.....بود که این موقع تو خودت رو به مادر نشون دادی و حس خوشحالی و ترس به سراغم اومد.یادمه خواهرت از شدت خوشحالی گریه کرد و پدرت گفت چه عالی و البته یه جمله نچسب هم میگفت که ما رو اب برده و تو هم روش.... امروز رفتم پارک قدیمی شهر که عکس بگیرم از برگهای پاییزی که همه رو جمع کرده بودن یاد تو افتادم  که تو رو داشتم و شب بود و من و پدرت و خواهرت اومدیم این پارک و با برگهای پاییزی تلنبار کلی عکس گرفتیم و من همش ژست زنهای حامله رو میگرفتم و صورتم عین فرشته ها شده بود.باور کن.....همه میگفتن چقدر مادری بهت میاد....

ولی من تو وجودم ترس داشتم از اومدن بی موقع تو.من هم دوست داشتم هم نه....ولی خوب گفتیم ما رو که اب برده تو هم روش.....اره یادمه اذر بود و تو گفتی که مامان من هستم....

امروز تو پارک هیچ کس نبود...فقط من و خاطره بازی....که میبینی داستان دخترک هم داره تو اغوش تاریخ به خواب میره...روی زمین دنبال سوژه بودم که یهو نور خورشید رو دیدم از لای درختها نمیدونی چه عشوه بازی میکرد و میگفت روی زمین خبری نیست دنبال من بیا....و حواست باشه هر چه هستی من در تو منعکس میشم....باز کن اون لایه ها رو بزار من گرمت کنم.... اره دخترکم؛ اینطور شد که دنبال چیز دیگه ای بودم و به چیز بهتری رسیدم.هر چند که فکر میکنم خدا تو بعضی مسایل ما خودش رو دخالت نمیده ولی میدونم که حواسش هست هر چیزی رو به موقع بهمون هدیه بده.

همیشه واسم سوال بوده که تو هدیه بودی یا نه؟؟؟؟

  • ریما
  • ۰
  • ۰

سکوت

زنگ زدم به دوستی که دقیقا با هم باردار شدیم .....دخترش گوشی رو برداشت و با زبون خنده دارش با من حرف زد....منم چند دقیقه انگار که منظور همدیگه رو میفهمیدیم باهاش حرف زدم البته نمیدونم چرا وسط حرف من قطع کرد!!!!
یاد تو افتادم که طبق سناریوی تکراری اگه تو بودی الان........
حس میکنم حرفام با تو ته کشیدن.
شاید در اینجا رو ببندم.
حالا اگه کسی اینجا رو خوند که ممنونم ازش.اگه هم نخوند هیچ اتفاق خاصی نمیوفته.....انگار از اول قرار نبوده بیوفته.....
من حس بیخودی دارم.حس یه ادم که زندگیش مثل نوار مغزی یه ادم مرگ مغزی شده.....کارهای تکراری و بدون هیچ شادی....مثل عنکبوتی که تار تنیده و خودش لای تارها داره اسیر میشه.
شاید یه مدت سکوت حالم رو بهتر کنه.
تو که میدونی مادرت به چه چیزی احتیاج داره؟؟؟
نه ...

  • ریما
  • ۰
  • ۰

میشنوی؟؟

سلام دخترکم؛با خودم خیلی وفته قرار گذاشتم کمتر ناله کنم.....ولی خوب چه کنم سوژه زیاد میاد دستم واسه ناله کردن ؛)

مثلا اینکه زمان داره از دست میره و من مدتهاست یه جا ایستادم....پارسال این موقع در تب  و تاب مهاجرت بودیم چه حال وصف نشدنی بود....حالا همون نقطه اول با از دست دادن کل سرمایه....به حکمت و قسمت و رحمت و قلی و نقی کاری ندارم....که هر چه هست بی تدبیری خودمون بوده.....میدونی دخترک شاید دچار سندروم 32 سالگی شدم....که وقتی بهش نزدیک میشم ترس میوفته تو جونم که تو باز داری حرف میزنی..باز یه تولد دیگه و یه شمع با عدد اضافه و ارزوهای تلبار و تکراری.....

بشین باز نیمه شب قلم و کاغذ بردار لیست کن ارزوهات رو...ببین مادرت کجا ایستاده....

زیر پاهاش سست شده....میخواد سقوط کنه....حتی ادای ادم های خوشحال رو نمی تونه در بیاره....

این دوره هم تموم میشه....اوضاع تغییر چندانی نمیکنه....شاید راه رو دارم اشتباه میرم.

یک زن معمولی با خواسته های معمولی اینجاست.....انقد سخته این سبک زندگی که هیچ چیزی سر جای خودش نیست؟؟؟؟

به نظرم تنها چیزی که الان سرجای خودش قرار داره تنها و تنها تو هستی

  • ریما
  • ۰
  • ۰

استانه

دیشب چه خواب بدی دیدم که یهو از خواب پریدم و کنارم دنبال تو گشتم....که خدا رو شکر تو نبودی کنارم
...طبق معمول بالا سرم موبایل و هندزفری و کتاب و کرم مرطوب کننده بود....
خواب دیدم دوستم که الان حال مساعدی نداره داره یه دختر به دنیا میاره.خیلی خیلی درد میکشید و من تمام مدت انگار دردش رو حس میکردم....باور میکنی دخترکم الان هم درد دارم!!!! انقد اخه ادم واقعی خواب ببینه..حسش کنه....نمیدونم.....این روزها حال من مثل یه ادم سرگردون سرو حال میمونه....که هر روز رو برای خودش زندگی میکنه....مشغولم به دل مشغولی های روزمره ولی کار مفیدی انجام نمیشه....از برنامه هام خیلی عقب افتادم....هیچ حرکت مثبتی انجام نشده و حس خوبی نسبت به خودم ندارم.....مادرت در استانه 32 سالگی قرار داره و باز اون حس ها میان سراغش که الان کجا هستی و باز تو کاری نکردی و داری در جا میزنی.....انقدر درجا زدم که زیر پاهام گود شدن....انقد نه تو نمی تونی و تو زود خسته میشی شنیدم .....انقد سنگ جلو پام هست....که استانه 32 سالگی رو برام تلخ کردن....انقد هم بهانه زیاد دارم که بشینم غر بزنم و زانوی غم بغل بگیرم....از محل زندگی و بی پولی و نبود تفریح و تنهایی و و و و 
ولی انقد کار واسه حال خوب درست کردم......که میگم پاشو خودت این استانه رو غبار رویی کن.....
از جمله کتاب خوندن،سریال فرندز دیدن، رسیدگی به خواهرت و گلدون ها، دونه دادن به کبوترهای جان جانانم،خیاطی که کم شده یه مدته....هعی.....رفتن به کلاس نقاشی و غرق شدن تو رنگها و محیط دنج کلاس...اهنگ خوب گوش دادن.....
بگم بازم دخترکم؟؟؟دیدی که اصلا جای تو خالی حس نمی شد....
خوبیه تو جزیره زندگی کردن به اینه خودت راه ادامه بقا رو پیدا میکنی....خودت کشف میکنی ....میسازی......
ولی باز کل حالت که خوب نمیشه....یه قسمتش نیمه ابری میمونه.....
وقتی رخت خواب ها جدا میشن..........................
  • ریما