نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

اینجا پره از نامه های پست نشده.....پر از حرف و حرف و حرف......
پر از اتفاق ....پر از غم....امید.....شکست....وصله...پر از خوشحالی و رژ بنفش.....
اینجا زندگی در جریانه.....برای کسی نامه مینویسم که زندگیش در جریان نیست

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بارها گفته بودم بهت وقتی نوزاد میبینم یاد تو میوفتم...حرفم میاد و نمیدونم چی بگم....دیدی یهو تمام چیزهایی تا صبح امروز بهت انگیزه و امید واسه سرپا موندن میدادن ...واست بی اهمیت میشن...سیاه و سفید....بی روح زندگی....هی میشینی میگی مگه من تا دیروز حالم خوب نبود ....الان من همون منم....پس چرا هیچی سرجاش نیست....پس چرا دچار یکنواختی شدم....امروز چه فرقی با دیروز داره....چرا این تکرار چرخه زندگی یه روزهایی بیهوده و پوچ به نظر میاد....آدم از صبح و صدای کنجشگ ها حالش بهم میخوره....میره زیر پتو ....غرق میشه تو خواب و فرار میکنه ....بیدار میشی و گیج نگاه میکنی که الان باید چیکار کنی....کتاب ...فیلم... بیرون و قدم زدن....هیچی حالت رو خوب میکنه....حتی حال و حوصله بد وبیراه گفتن به زندگی هم نداری....هی میگی که کجای کار میلنگه که تا صبح خوب بودی....چند روزه کبوترها و گنجشگ ها دونه ندارن ....منتظرن تو حیاط و نگاهت میکنن....میگم که خوبه لااقل یه جایی مفید بودی....هه....

نمیدونم با دنیای خارج دیگه نمی تونم زیاد وقت بگذرونم....کم حرف شدم و بیشتر نگاه میکنم ...نمیدونم چی شده...میگم حتما سن میره بالا همینه دیگه....وقتی دلخوشی کم میشه.....

وقتی حس میکنه امید انگار همون سرابه...یا برعکس سراب همون امید میتونه باشه....

فقط یه چیز نامفهوم تو اینده که به هوای رسیدن اون روزها رو میگذرونی....بدون هیچ هیجان و رشد و تغییری....روزها تلخ میگذرن....عین زندگی زلزله زده ها....تو این روزهای سگین و تلخ به اونها چی میگذره....بی هیچ سرپناه امن و خونه و بوی غذای روی اجاق و صدای کلید بابا.....خوب همیشه میگن خودت رو با اینجور شرایط مقایسه کن....مقایسه کردن که  حال آدم رو خوب نمیکنه....یه چیزی اون درون هست که باید درست درمون اغییر کنه.....بله .....

خدایا دوست دارم .

  • ریما
  • ۰
  • ۰

دختر کوچولو

دیشب دختر دوستم چند دقیقه ای با من بود...یادمه من و اون باهم فهمیدیم که مهمون داریم....باهاش حرف میزدم و مدام سوال میپرسید که این چیه و اصرار داشت که ماه خورشیده :)))

گفت خاله خوابم میاد بخوابیم...بغلم خوابید....اون لحظه همش تو رو تصور میکردم که داری دستم رو میگیری و میخوابی....الان مثلا خوب گفتن این حرفها که چی؟؟؟من دارم مدام دور خودم میچرخم و میچرخم ....هی میگم باید کاری کرد و نمیدونم چه کاری....چقدر بچه های همسن و سال تو شیرین هستن ...مخصوصا وقتی کلمات رو قروقاطی میگن....ادم ذوق میکنه...مثلا الان بچه های همسن و سال تو که بین جنگ و اوارگی و خونریزی و تجاوز دارن نفس میکشن باز هم کلمات قروقاطی گفتنشون برای پدر و مادرشون شیرینه؟؟؟؟

مثلا بچه هایی که نمیدونن آرزو چیه .....فقط دلسوزی میکنیم و میگیم اخی...چه دنیای بی رحمی....همین.....

شاید پاییز و دلتنگیش هم بی اثر نباشه که من بی حوصله و دلتنگم.....

  • ریما
  • ۰
  • ۰

قدردان

نامه قبلم تلخ بود...اومدم که تلخیش رو ملس کنم....خیلی وقته بن بست برام معنی نداره...یعنی یاد گرفتم هر مشکلی راه حلی داره.دیروز دوستم بعد از سالها به دیدنم اومد و از عمل سختی به زندگی برگشته بود و میگفت الان حس میکنم زندگی یه هدیه ست و من باید در قبال لطف خدا حتما کاری بکنم.چیکار کنم....صورت نازش رو لمس کردم و گفتم همبنکه که تو قدران خدا هستی و ارزش زندگی رو میدونی خودش بزرگترین کاریه که میتونی انجام بدی.همینکه از هر نفس از خدا تشکر میکنی خودش بهترین کاره...بهش گفتم تو  الان قدر لحظه لحظه رندگی رو میدونی....میدونی دخترکم ما ادمها عادت داریم تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمیدونیم.از داشتنش عادت میکنیم ولی همینکه از دستش میدیم میفهمیم چقدر بودنش ارزشمند بود.خواستم بهت بگم آدم ها به آرزوهاشون زنده هستن.به رویاهاشون.رویای من الان واضح و مشخصه.خدا رو شکر خوب دارم پیش میرم.حالا قدمها ریز و کوچیک هستن ولی خوب حداقل حرکت در جریانه.نمیدونم چطور حرفم رو برات بگم....

که مثلا روزها چه سریع شب میشن و تموم میشن...لحظه ها میگذرن....چطور میشه از این هدیه لذت برد.....

قدران لحظه ها باش....روزها میگذرن و از تو فقط دوست دارم هایی که گفتی باقی میمونه...لبخندهایی که زدی....دست هایی که گرفتی...دلهایی که شاد کردی و نشکوندی....ذهن هایی که آگاه کردی....

دخترکم؛؛؛؛؛

  • ریما
  • ۰
  • ۰

پاییز

سلام دخترکم.بگو که مادر چرا کم پیدایی....یپرس که مگه دلمشغولی هات انثدر زیاد شدن که منو یادت بره....بعدش من بگم نه دخترکم...مگه میشه تو رو یادم بره.این روزها ...روزهای سرد پاییز...طعم ملس خرمالو ....طعم تلخ زندگی....بغض های نشکسته.....رابطه های خراب شده.....دنبال کلمه ای میگردم با طعم شیرین گلابی  رسیده!!!! پیدا نمیکنم.

این روزها تلخ و یخ زده میگذرن....پدرت میگفت اصلا از روزی که تو رو پس فرستادیم فقط بدبختی و بدبیاری و بدشانسی اومد تو زندگیمون.میدونی این سالها منتظر بودم اینو ازش بشنوم.که جایی اون پشیمون میشه از پس فرستادن تو.

میگفت اه تو ما رو گرفته....تو مگه ما رو اه و نفرین کردی....اینهمه با هم حرف زدیم....اینهمه برای تو گفتم و نوشتم....گوش نمیدادی قند عسل مامان؟؟؟

حالم خوش نیست.پاییز که میاد حال و هوای من بهم میریزه.اولین بارون که بیاد میرم زیرش و گریه میکنم که بشوره ببره هر چی دلتنگی و حرف نگفته و اه و نفرین نگفته رو.....

من باور نمیکنم که کار تو نباشه...

ممکن نیست 

بهم ریختم ولی مثل هوای پاییز گذراست....

  • ریما