نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

اینجا پره از نامه های پست نشده.....پر از حرف و حرف و حرف......
پر از اتفاق ....پر از غم....امید.....شکست....وصله...پر از خوشحالی و رژ بنفش.....
اینجا زندگی در جریانه.....برای کسی نامه مینویسم که زندگیش در جریان نیست

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بذر

سلام دخترکم....

وقتی هر صبح پنجره رو باز میکنی به عشق یه نسیم خنک که نوید روز بهتری رو بهت بده....ولی چند وقتیه که خاک رو کوه نشسته و انگار باهات سر جنگ داره که من از تو قوی ترم....مثلا انگار بهت میگه تو سهمت غمه و تا ابد اینجا محکوم هستی به موندن و زنده به گور کردن ارزوهات....ولی تو بهش میگی من یادم نمیره که هنوز زنده هستم...من محکومم اره...ولی نه به اینکه ارزوهام زیر خروارها خاک بمیرن....مثلا من محکومم که با دستام بذرهای وجودم رو رشد بدم....محکومم که کم نیارم....محکومم که حواسم باشه درست زندگی کنم.....حواسم باشه حرفم رو بزنم....دخترکم....هوا بس ناجوانمردانه خاک الود و غمناک و دلگیره....نمیشه گفت که وای من چه شادم و همه چی خوبه و به به ....الان فقط امید به رسیدن روزهای خوبه که نفس ادم بند نمیاد....سرفه های خواهرت...وضع نابسامان مالی خونه...پدر همیشه ناامیدت....فشار ....واقعا دوست دارم الان گریه کنم....داد بکشم....واقعا الان خستگی داره کند میکنه ضربان قلب ادم رو....داشتم به پارسال این موقع فکر میکردم که اوج حال خراب بودم و میگفتم من هرگز هرگز برنمیگردم...خوب الان که دیدم از برگشتنم بکسال میگذره و حرکت خاصی نکردم اندکی از خودم خجالت کشیدم!!!!!حالا که داریم خونه رو عوض میکنیم ...امیدوارم یکشنبه باشه که من باز استارت کار رو بزنم....و این سری اهسته و پیوسته کار رو جلو ببرم....بذرها رو اب بدم....همه ما آدمها انواع  بذرها رو توی وجودمون داریم...حواسم باشه همین الان با انتخابی که داشتم اینجا هستم....حواسم باشه بذر درست رو آب بدم....نزارم چیزی منو خسته کنه که یادم بره زندگی....یه وقت یادم بره زنده ام....ارزوهام بمیره مردم.....

روزهای تلخ...

کوه باش دل نبند....رود باش اما نرو....اشک باش اما نه تو غم...تو اوج خنده....

چشماش....چشماش....چشماش....چشماش....

  • ریما
  • ۰
  • ۰

حال خوب الان کجاست

داشتم به این فکر میکردم که امسال هیچ هیجانی برام نداره و هیچ برنامه ای ندارم....

چند سال خواسته هام مشخصه و کاری از پیش نمیره....میدونی دخترک ازت ممنونم که تغییر بودی واسه من....خوب اتفاق کمی نبودی و نیستی...یه اعتراف بکنم...هنوز حس میکنم اگه پسر بودی شاید ازت دل نمیکندم....خوب دیگه بیشعور بودم قبلا....ولی الان تو این زمینه شعور و آگاهی دارم.

پس اینجا ازت ممنونم.

و اینکه خواهرت داره بزرگ میشه و من دوست ندارم.من مادر خودخواهی هستم. مثلا تایم زیادی تو اتاقش میگذرونه...با عروسکاش بازی نمیکنه.تو نت دنبال مدل و اینا میگرده....با دوستاش پچ پچ میکنه و میخنده....میدونم که این قانون زندگیه و این داستانا....ولی من الان دلم گرفته و دوست ندارم بچگیش تموم شه....حالا مثلا چه خبره....بزرگ شدن....هیچی....

حالا من خودم رو میگم و به بشریت کاری ندارم!!!! چند ساله یه جا ایستادم و میگم امسال دیگه شاخش رو شکوندم و مغازه میزنم و پروژه و این داستانا....سالهاست همینه....زمان میگذره و ارزوهات خاک میگیرن....دلت خوشه که میری با امید ازش گرد و غبار رو پاک میکنی....که امسال سال منه.....

خوب بهانه ای نیست جز نخواستن و نشستن....دخترکم حس میکنم مادر خوبی نیستم .....دارم به نقش هام فکر میکنم....به الویت بندی ها....به خودخواهی های اخیرم....به مرکز قرار دادن خودم.....

حالا کمی اروم ترم....بشینم و فکر کنم و یک ماه مادر خوب بودن بشه مرکز ....بعد حس و حالش رو مز مزه کنم با الان.....

دلم تجربه جدید میخواد...دلم میخواد کوله بندازم برم سفر....دلم هوای جدید میخواد...خسته میشم از پنجره ی رو به بن بست باز شدن....خسته میشم از تکرار و تکرار...خسته میشم از ادای ادمهای بلدم بلدم....من هیچی بلد نیستم....خسته میشم 

+حال خوب رو باید ساخت....از مجموعه فرمایشات خودم هستش....حرفی ندارم دیگه😁

  • ریما