نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

اینجا پره از نامه های پست نشده.....پر از حرف و حرف و حرف......
پر از اتفاق ....پر از غم....امید.....شکست....وصله...پر از خوشحالی و رژ بنفش.....
اینجا زندگی در جریانه.....برای کسی نامه مینویسم که زندگیش در جریان نیست

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۰
  • ۰

سال نو مبارک کوچولو

داشتم بهت فکر میکردم ...یه سال دیگه گذشت.سالی نبود که ازش راضی باشم.از دست دادن دو نفر از عزیزانم که جاشون خیلی خالیه...افسردگی و حال و هوای مرگ و سرخوردگی....چیزهایی نبود که میخواستم.ولی خوب دخترک بخشی از زندگی همینه و فراری ازش نیست.مرگ و از دست دادن ...هنوز به قشنگیش نرسیدم.هنوز دلگیرم از نبود  و مرگ مردی که دوسش داشتم و جاش خالی خالیه.حالا بیا از خودم برات بگم که منم مامان سابق نیستم.دست و دلم نمیره به کارهایی  که قبل میکردم. انگار یه آدم دیگه شدم .باهاش غریبه م.میگم شاید من اشتباه میکردم.شاید خبری نیست.شاید همه چیز رو اشتباه فهمیدم.

شاید .....

نمیدونم.دخترکم. باهات از چی بگم....حس میکنم زندگیم شده یه گورستان.امیدی انگار نیست.فقط توهم .دنبال معجزه واتفاق عجیبی نیستم.یه لبخند شاید کافی باشه....

دخترکم شاید همه راه رو اشتباه اومدم.....


  • ریما
  • ۰
  • ۰

سقوط

1اسفند که سالگردت  بود انقد بهم ریختم که حس و حال نداشتم چیزی برات بنویسم.هفته قبلش تولدم بود اونم به بی حوصلگی هام اضافه کن.میدونی دخترک سقوط کنی و حس کنی اخرشه و تو همیشه اشتباه مسیر رو میرفتی ...یا شاید مسیری نبوده  اصلا....هنه چیز بیخود بوده....میدونم حال و احوال ناخوشی دارم.قبلا میگفتم ساز زندگیم ناکوک میزنه.

الان میگم ساز زندگیم اصلا نمیزنه.کدوم زندگی....اینهمه از خودت انتظار داری هر سال که میگذره فقط داری  گند میزنی...فقط یه سال به عمر بیهودت اضافه میشه همین....

اخر و اولش هیچی ...بهت بگم تا حالا تو عمرم اینجور نبودم...حس میکنم سقوط کردم .

مردم انگار. مثلا بعد از رسوایی که چیزی نداری واسه از دست دادن.. انگار منم چیزی ندارم واسه از دست دادن.

امیدوارم نامه بعدی .....

  • ریما
  • ۰
  • ۰

بی خیالی

سلام

این مدت زندگی دلگیر گذشت.وقتی کسی رو از دست میدی دنیا برات بی ارزش و دلتنگ میشه.میدونی دخترک بعضی آدمها حیف هستن که زود برن.مثلا بودنشون دلارام و قوت قلب میتونه باشه.ولی خوب رسم زندگی چیز دیگه ست ....نمیدونم چی برات بنویسم....بهت گفته بودم هرسال نزدیک تولدم این حس و حال بهم دست میده که انگار به پوچی میرسم و حس میکنم باز یه سال گذشت و من چقدر دورم از کسی که تلاش میکنم بشم...دخترکم سردرگمی خیلی بده....بلاتکلیفی....حس کنی منگ ایستادی که من چی رو از دست دادم...

چرا اون حس رضایت رو پیدا نمیکنم.چیکار کنم که آروم بگیرم....

دل اشوبم و دلتنگ 

این روزهای تلخ هم  میگذره ....منتظر معجزه و روزهای عالی نیستم

هرچی که باید پیش بیاد اتفاق میوفته

شاید کمی بی خیالی بد نباشه....

  • ریما
  • ۰
  • ۰
امسال هم داره میشه پارسال....داره تموم میشه و میشه گذشته...دارم فکر میکنم چقدر تلاش کردم و چند قدم درست گذاشتم...تونستم به چیز و کسی که آرزو دارم بشم نزدیکتر و شبیه تر بشم....خواهرت چقدر بزرگتر شده...چقدر هم احوال تو رو میپرسه و روز شماری میکنه که برگردی....داشتم میگفتم این دهه سوم زندگی یجوریه انگار میگه وقت نداری ها.پاشو پاشو کاری کن....همیشه دوست داشتم طوری زندگی کنم که وقت سرخاروندن نداشته باشم و از کمبود وقت بنالم...میگم سنم میره بالا از ارزوهام دور میشم.نکنه خاک بگیرن و یادم بره چی میخواستم و قرار بود چی بشه....وای به روزی که آرزویی نباشه...امیدی به آینده بهتر نباشه....فاتحه دلخوشی خوندست....دخترکم....بعضی روزها خودم رو گم میکنم بین روزمرگی و خستگی و پوچی....بین جمله حالا که چی گیر میکنم.....
ولی باز میگم پاشو پاشو....پاشو بین جمله هر روز برای خودش گیر کن.پاشو بنویس چیکار کنیم امسال رو شیرین تموم کنیم.چیکار کنیم امسال بشه پارسال شیرین.... بعضی روزها خیلی دلم میخواست باشی...میگم اگه بودی وقتم به کل پر بود و زندگیمون چه شیرین تر میشد...فقط بعضی روزها....
  • ریما
  • ۰
  • ۰

بارها گفته بودم بهت وقتی نوزاد میبینم یاد تو میوفتم...حرفم میاد و نمیدونم چی بگم....دیدی یهو تمام چیزهایی تا صبح امروز بهت انگیزه و امید واسه سرپا موندن میدادن ...واست بی اهمیت میشن...سیاه و سفید....بی روح زندگی....هی میشینی میگی مگه من تا دیروز حالم خوب نبود ....الان من همون منم....پس چرا هیچی سرجاش نیست....پس چرا دچار یکنواختی شدم....امروز چه فرقی با دیروز داره....چرا این تکرار چرخه زندگی یه روزهایی بیهوده و پوچ به نظر میاد....آدم از صبح و صدای کنجشگ ها حالش بهم میخوره....میره زیر پتو ....غرق میشه تو خواب و فرار میکنه ....بیدار میشی و گیج نگاه میکنی که الان باید چیکار کنی....کتاب ...فیلم... بیرون و قدم زدن....هیچی حالت رو خوب میکنه....حتی حال و حوصله بد وبیراه گفتن به زندگی هم نداری....هی میگی که کجای کار میلنگه که تا صبح خوب بودی....چند روزه کبوترها و گنجشگ ها دونه ندارن ....منتظرن تو حیاط و نگاهت میکنن....میگم که خوبه لااقل یه جایی مفید بودی....هه....

نمیدونم با دنیای خارج دیگه نمی تونم زیاد وقت بگذرونم....کم حرف شدم و بیشتر نگاه میکنم ...نمیدونم چی شده...میگم حتما سن میره بالا همینه دیگه....وقتی دلخوشی کم میشه.....

وقتی حس میکنه امید انگار همون سرابه...یا برعکس سراب همون امید میتونه باشه....

فقط یه چیز نامفهوم تو اینده که به هوای رسیدن اون روزها رو میگذرونی....بدون هیچ هیجان و رشد و تغییری....روزها تلخ میگذرن....عین زندگی زلزله زده ها....تو این روزهای سگین و تلخ به اونها چی میگذره....بی هیچ سرپناه امن و خونه و بوی غذای روی اجاق و صدای کلید بابا.....خوب همیشه میگن خودت رو با اینجور شرایط مقایسه کن....مقایسه کردن که  حال آدم رو خوب نمیکنه....یه چیزی اون درون هست که باید درست درمون اغییر کنه.....بله .....

خدایا دوست دارم .

  • ریما
  • ۰
  • ۰

دختر کوچولو

دیشب دختر دوستم چند دقیقه ای با من بود...یادمه من و اون باهم فهمیدیم که مهمون داریم....باهاش حرف میزدم و مدام سوال میپرسید که این چیه و اصرار داشت که ماه خورشیده :)))

گفت خاله خوابم میاد بخوابیم...بغلم خوابید....اون لحظه همش تو رو تصور میکردم که داری دستم رو میگیری و میخوابی....الان مثلا خوب گفتن این حرفها که چی؟؟؟من دارم مدام دور خودم میچرخم و میچرخم ....هی میگم باید کاری کرد و نمیدونم چه کاری....چقدر بچه های همسن و سال تو شیرین هستن ...مخصوصا وقتی کلمات رو قروقاطی میگن....ادم ذوق میکنه...مثلا الان بچه های همسن و سال تو که بین جنگ و اوارگی و خونریزی و تجاوز دارن نفس میکشن باز هم کلمات قروقاطی گفتنشون برای پدر و مادرشون شیرینه؟؟؟؟

مثلا بچه هایی که نمیدونن آرزو چیه .....فقط دلسوزی میکنیم و میگیم اخی...چه دنیای بی رحمی....همین.....

شاید پاییز و دلتنگیش هم بی اثر نباشه که من بی حوصله و دلتنگم.....

  • ریما
  • ۰
  • ۰

قدردان

نامه قبلم تلخ بود...اومدم که تلخیش رو ملس کنم....خیلی وقته بن بست برام معنی نداره...یعنی یاد گرفتم هر مشکلی راه حلی داره.دیروز دوستم بعد از سالها به دیدنم اومد و از عمل سختی به زندگی برگشته بود و میگفت الان حس میکنم زندگی یه هدیه ست و من باید در قبال لطف خدا حتما کاری بکنم.چیکار کنم....صورت نازش رو لمس کردم و گفتم همبنکه که تو قدران خدا هستی و ارزش زندگی رو میدونی خودش بزرگترین کاریه که میتونی انجام بدی.همینکه از هر نفس از خدا تشکر میکنی خودش بهترین کاره...بهش گفتم تو  الان قدر لحظه لحظه رندگی رو میدونی....میدونی دخترکم ما ادمها عادت داریم تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمیدونیم.از داشتنش عادت میکنیم ولی همینکه از دستش میدیم میفهمیم چقدر بودنش ارزشمند بود.خواستم بهت بگم آدم ها به آرزوهاشون زنده هستن.به رویاهاشون.رویای من الان واضح و مشخصه.خدا رو شکر خوب دارم پیش میرم.حالا قدمها ریز و کوچیک هستن ولی خوب حداقل حرکت در جریانه.نمیدونم چطور حرفم رو برات بگم....

که مثلا روزها چه سریع شب میشن و تموم میشن...لحظه ها میگذرن....چطور میشه از این هدیه لذت برد.....

قدران لحظه ها باش....روزها میگذرن و از تو فقط دوست دارم هایی که گفتی باقی میمونه...لبخندهایی که زدی....دست هایی که گرفتی...دلهایی که شاد کردی و نشکوندی....ذهن هایی که آگاه کردی....

دخترکم؛؛؛؛؛

  • ریما
  • ۰
  • ۰

پاییز

سلام دخترکم.بگو که مادر چرا کم پیدایی....یپرس که مگه دلمشغولی هات انثدر زیاد شدن که منو یادت بره....بعدش من بگم نه دخترکم...مگه میشه تو رو یادم بره.این روزها ...روزهای سرد پاییز...طعم ملس خرمالو ....طعم تلخ زندگی....بغض های نشکسته.....رابطه های خراب شده.....دنبال کلمه ای میگردم با طعم شیرین گلابی  رسیده!!!! پیدا نمیکنم.

این روزها تلخ و یخ زده میگذرن....پدرت میگفت اصلا از روزی که تو رو پس فرستادیم فقط بدبختی و بدبیاری و بدشانسی اومد تو زندگیمون.میدونی این سالها منتظر بودم اینو ازش بشنوم.که جایی اون پشیمون میشه از پس فرستادن تو.

میگفت اه تو ما رو گرفته....تو مگه ما رو اه و نفرین کردی....اینهمه با هم حرف زدیم....اینهمه برای تو گفتم و نوشتم....گوش نمیدادی قند عسل مامان؟؟؟

حالم خوش نیست.پاییز که میاد حال و هوای من بهم میریزه.اولین بارون که بیاد میرم زیرش و گریه میکنم که بشوره ببره هر چی دلتنگی و حرف نگفته و اه و نفرین نگفته رو.....

من باور نمیکنم که کار تو نباشه...

ممکن نیست 

بهم ریختم ولی مثل هوای پاییز گذراست....

  • ریما
  • ۰
  • ۰

یادمه همین حوالی کمی دیرتر بود که فهمیدم تو هستی....یادمه که رفتم سونو دادم تو قد یه نقطه بودی و دست و دلم لرزید....یادمه پاییز بود....سرد بود....یادمه تو خیابون سونو دستم بود و دلم میلرزید...میدونی دخترک من عاشق تمام فصل ها هستم.هر کدوم قشنگی و دلربایی خودش رو داره....اخه مگه میشه بین این همه قشنگی خدا آدم فرق بزاره؟؟؟؟

ولی پاییز من رو یاد تو میندازه

نمیدونم فصل جفت گیری آدمهاست که این فصل همه به من گیر میدن و آدرس دکتر و جوشونده و پوزیشن معرفی میکنن😂😂😂😂😂

میدونی دخترکم هرچقدر صبور باشی بعضی وقتها کم میاری و دوست داری بگی میشه لطفا به زاد و ولد بقیه کاری نداشته باشین!!!!

این روزها هی نگاه میکنم ببینم یه لحظه بودنت چه شکلی بودیم الان....

مثلا وقتی کتاب میخونم ...خیاطی میکنم...با پدرت سر مسائل مالی بحث میکنیم...با خواهرت درس کار میکنم....تنهایی خودم...فاصله ....سرد شدن....میبینم تو اصلا جات خالی نیست....

دروغه بگم دوست ندارم برگردی....

نمیدونی وقتی بچه میبینم یا خواهرت بهانه بودن تو رو میگیره چقدر دلم میخواست بودی ....همیشه میگم اگه بیاد اینجور باشیم فلان کار و فلان شعر و فلان بازی و فلان ......

میدونم که مادر نصفه نیمه فقط حرف میزنه......

حالا تو که جات خالی نیست....پاییز هم هست و دست و دلم میلرزه از نبود تو یا دلم قرصه از نبود تو؟؟؟؟

دارم فکر میکنم که چطور خونه رو جایی بهتر کنم برای زندگی؟؟؟

مادرت تو پاییز همیشه ته دلش میلرزه....نگران از دست دادن هایی میشه که نمیدونه چی هستن....

مادرت از تنهاییش ناراحت نیست....از انتخاب هاش ....

اونقدر  میگردم تا پیداش کنم.تو یادت نیست من همیشه میگفتم  تکه گمشده پازل....ولی یه چیز جدید هم به ذهنم رسیده اینکه این قطعه ای که دارم رو میتونم صیقل بدم شکل بدم بشه تکه گمشده پازل.....

آرررررره

چقدر خوبه با تو حرف زدن ....به مامان راهکار میدی....

پاییز و دلتنگی هاش هم دوست داشتنیه......

  • ریما
  • ۰
  • ۰

رفته ها و نرفته ها

سلام دخترک مادر.روشای مادر بودی تو....نباید یادمون بره.
برای درمان سفر چند روزه دارم.رفتم خونه مادربزرگم. همش منتظر بودم باباحاجی از مسجد بیاد و بوی عطرش موقع بغل کردنش رو تنم بمونه.رفتم اتاقش کمد تختش خالی و دلگیر...ساعت هنوز تیک تاکش تکرار میکرد زندگی ادامه داره...حتی اگه عزیزانت رفته باشن....وسایلش هیچ کدوم رو میز نبود...دلم گرفت.یهو دلتنگش شدم حس کردم ادم نمیتونه باور کنه بعضی ها رفتن و برنمیگردن...داشتم مادربزرگم رو میبوسیدم گفتم شاید این  اخرین چایی باشه خونه مادربزرگم....فکر کن هر بوسه و اغوش ممکنه اخرین باشه مطمئن باش طعمش و لذتش هیچ وقت هیچ وقت تکراری و بیمزه نمیشه...فکر کن رفته ها و نرفته های زندگیت چه کسانی بودن....الان چی داری...دخترکم...امروز ته دلم خالی شده که چرا محکم تر خواهرت رو بغل نکردم...هر چند که من بچه پر رو هستم و قصد رفتن فعلا ندارم😁😁
دارم فکر میکنم به ادمهای ارزشمند زندگیم....گفته بودم بهت خانواده خیلی ارزشمنده حتی اگه فروپاشیده باشه....اره مهمه خیلی...
منم احساسی گریه م گرفت..ای بابا
از تو چیزی نگفتم...از خودم....
من هنوز بهت فکر میکنم..صدای بزرگ شدنت...صدای پاهات
  • ریما