نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

اینجا پره از نامه های پست نشده.....پر از حرف و حرف و حرف......
پر از اتفاق ....پر از غم....امید.....شکست....وصله...پر از خوشحالی و رژ بنفش.....
اینجا زندگی در جریانه.....برای کسی نامه مینویسم که زندگیش در جریان نیست

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۰
  • ۰

پاییز رسیده

سلام دخترکم

مگه میشه پاییز بیاد و دل ادم خالی نشه....تنها فصلی که روز اولش متفاوته...میگن پاییز یهو میاد....همینطوره.....چقدر دلم برات تنگ شده بود....برات بگم این روزها زندگی رنگ و بوش فرق کرده.میدونی که مادرت زود به زود از زندگی دلگیر میشه و دوست داره زندگیش شکلش فرق کنه.برات بگم که خواهرت انقدی بزرگ شده که وقتی میرم اتاقش حس میکنم یه دختر نوجوون اونجاست....باورم نمیشه که انقد زود داره بزرگ میشه....نمیگم که زندگی زود بگذره ....دنیا خودش محل گذره...دارم فکر میکنم که روزها رو موندگار زندگی کنم...رنگ و بوی امید و عشق داشته باشن....این روزها زندگی سخت شده.اوضاع بهم ریخته.تا دلت بخواد غم و بدبختی و مرگ و ماتم  مثل آوار رو سرمون ریخته....هر چی میخوای بخندی نمیشه....حتی مصنوعی هم سخته.....

ولی برات بگم که ما محکوم هستیم که قوی باشیم....ما انتخاب نمیکنیم....انتخاب میشیم که بجنگیم و شرایط رو بهتر کنیم....بگم برات که می ارزه....جنگیدن و تلاش....بعضی وقتا میگم کاش میشد خوابید و بیدار شد و گفت چه خوب همش کابوس بود....خندید و موها رو شونه زد و بری به گلدونها آب بدی.....اما خوب واقعیت اینه که همش همینه که هست....خودت از پاییز زندگیت عاشقانه بساز....خودت پاییز رو با رنگهای بی نظیرش عاشق کن....

دلم برات تنگ شده بود

دوست دارم

  • ریما
  • ۰
  • ۰

جای خالی

داشتم کلیپ بچه میدیدم یادم افتاد یه بچه اینور داشتم....اومدم بگم که اینور خبری نیست جز ازدحام دلتنگی و شلوغی آدم بزرگها.....

داشتم فکر میکردم که آدمها چه راحت با شرایط جدید خودشون رو وفق میدن یا شاید هم گزینه دیگه ای ندارن جز کنار اومدن باهاش...داشتم فکر میکردم که چقدر از آرزوهام دارم فاصله میگیرم و سنم داره بالاتر میره....هرچند همیشه حس یه دختر جوون رو دارم....میدونی دخترکم بعضی جاهای خالی هیچ وقت پر نمیشن....شاید یه مسکن موقت پیدا کنی ولی تا خود درستش مباشه جاش همیشه خالی میمونه.....مثلا این روزها من دلتنگ صدای مادرم هستم....موبایل که زنگ میزنه جای تماس مامان جوون خالیه....باز اشکم در اومد.....گفته بودم بهت زندگی بعضی وقتها زورش زیاد میشه و تو فقط مجبوری بگی اینم میگذره....همین

زمان هم به سرعت میگذره و ترس از آینده ای که نزدیکتر داره میشه.....آرزوهایی که دورتر میشن.....

یادم نیست تو ذهنم واسه امسال چی آرزو داشتم ولی صد در صد شرایط الان توش نبود....😁

خواهرت داره بزرگ میشه و من دلتنگ روزهای بچگیش....هم خوشحالم هم غمگین...حالا به این فکر میکنم شاید الان که زیر زندگی افتادیم شاید زیرش اتفاقات بهتری رقم بیوفته.....فکر میکنم که زمان چه راحت بعضی خاطرات رو تو خودش هضم میکنه.....زمان لعنتی برگرد و آدمهای خوب زندگیم رو بهم برگردون.....

نمیدونم تو رو هم آرزو کنم یا نه.......

گاهی حس میکنم اگه بودی چه حال دلم با تو بهتر بود.....شاید فکر میکنم جای خالی وجودم تو بودی......

  • ریما
  • ۰
  • ۰

بی نقاب

دخترکم سلام.روشای مادر....اگر روزی دختری بیارم حتما اسمش رو روشا میزارم.....من دارم با یاد تو زندگی میکنم....تو با منی....در بخشی از من حضور داری.....تو در من ریشه زدی.....

چی بگم برات....این روزها پرستاری مادر  لحظه هام رو مقدس کردن....هر قاشقی که به دهنش میزنم میگم شاید آخرین قاشق باشه....هر بار لباسش رو عوض میکنم میگم شاید اخرین بار باشه...هربار میگم مامان دوست دارم....هر بار که به دستاش بوسه میزنم....میگم شاید اخرین باره و با تمام عشق بوسه میزنم.....یاد بچگی های خواهرت میوفتم....عین بچه ها شده....حتی وقتی میخواد چیزی به ما بفهمونه عین بچه ها....دارم فکر میکنم که عشق به ادم جون میده...عشق به ادم انگیزه میده....عشق ادم رو به وجد میاره....

برات بگم که به هیچ خدایی اعتقاد ندارم....

فقط به گرمای عشق اعتقاد دارم...به بودن تو لحظه....

شاید فردایی وجود نداشته باشه.....

خستم و غمگین ....این روزهای تلخ میگذرن...نمیدونم چی در انتظار نشسته....

این روزها تو بغل سرنوشت وانهاده و پذیرا به زندگی با انگشت فاک رو نشون میدم و منتظرم ....

همین.....

ببخشید که بی ادب نوشتم...ولی خوب اینجا منم برون سانسور

تو زندگی واقعی هم خودمم بی سانسور....

بی نقاب و دغل 

راحتم و همین برام مهمه.....

  • ریما
  • ۱
  • ۰

چیزی مهم نیست

دخترکم سلام

به جایی رسیدم که هیچی برام مهم نیست....غذا میخورم که جوونی داشته باشم بتونم کارها رو انجام بدم....دیگه برام آرزویی نمونده....هیچ .....

کاش منم کنار تو خوابیده بودم

  • ریما
  • ۰
  • ۰

باغ مرد.....

دخترکم چی برات بنویسم که این روزها هر زنگ تلفن یه خبر بد داره.....انگار که قلب من داره تیکه تیکه میشه....از دست دادن آدمهایی که خیلی دوسشون داری چقدر درداوره....انگار بخشی از قلبت رو میکنی و میزاری گورستان برای دفن.....

هنوز برای مادربزرگ مهربونت عزاداری میکنم تا یاد اون خنده های قشنگش میوفتم دلم تنگ میشه و چشمام خیس....زار میزنم و دوست دارم تلفن زنگ بزنه بنویسه ننه...قربون اون کلمات غلط غولوطی که میگفتی و ما میخندیدیم....قربون اون دلگرمی دادنت.....قربون اون حس امنیت و تکیه گاه بودنت....اخ قلبم....مادر مهربون....بگم عروست نبودم....عین مادرم بودی....من مادرم رو از دست دادم....قربون اون نگاه مهربونت....تو باغ بودی....باغ مرد.....

دخترکم....شاملو گوش  میدم که میگه اشک رازیست....لبخند رازیست.....

من اشک میریزم ....اشکی که هیچ رازی نداره....فقط دلتنگه و دلشکسته.....

از خواهر و پدرت دورم...مادر رو نگهداری میکنم...وقتی تمیزش میکنم یاد بچگی های خواهرت میوفتم...که با عشق تمیزش میکردم ....الان هم مادرم رو با عشق پوشاک میکنم....

با دستش صورتم رو ناز میکنه و من دستاش رو بو میکنم و توشون غرق میشم....دوست دارم یهو صدام بزنه و من بگم جانم مامان....دوست دارم یه کلمه بشنوم....دوست دارم باهم بشینیم شهرزاد نگاه کنیم و من صدبار نسبت ها رو براش توضیح بدم....دوست دارم براش بگم همه چیز خوبه و نگران نباشه....ولی فقط آه و ناله میشنوم و میگم مامان کاش میشد دردهات رو تقسیم کرد....باز با دستش نازم میکنه و من تو دستاش غرق میشم...

مامان صدام کن تا من هزار بار جواب بدم جانم......

مامان من قلبم درد میکنه......

مامان.....با من حرف بزن

لعنت به من.........................که تو درد میکشی و من فقط تو دستات غرق میشم

  • ریما
  • ۰
  • ۰

دخترکم انقد اوضاع خراب و بهم ریخته که امروز مدام میگفتم چه خوب نیستی.....

چه خوب که سقط کردم تو رو.....مدام میگفتم الان 3سالش بود .....با این اوضاع من چیکار میکردم .....

چیزی برای از دست دادن ندارم......

بدترین و تلخ ترین روزها میگذرن.....فقط میگذرن و اینکه این روزها فقط نفس میکشم همین

روشا جان مادر خوبه که نیستی ....بشنوی بگم اینو چرا به دنیا آوردم.....

لعنت به من........

  • ریما
  • ۰
  • ۰

دخترکم فردا دارم برمیگردم برای مراقبت مادر....

نمیدونی چقدر برام سخته پدرت رو تو این شرایط تنها بزارم.روزهای سخت و تلخ و سنگین.

نمیگم بگذرن این روزها و برنگردن....که شاید تلخ تر هم در انتظار باشه....میگم که توان داشته باشم و خم نشم....میگم که هر اتفاقی که باید میوفته....سرنوشت هر چی هست پیش میاد...بعضی وقتا هر چقدر تلاش کنی نمیشه که نمیشه.....

الان زندگیمون کامل عوض شده....ولی خوب یه دوره ست....کمی منیت ها رو کنار بزاریم

بهت بگم حس میکنم قویتر شدم...مثل یه درخت که ریشه هاش قویتر میشن و با طوفان از جاش تکون نمیخوره....منم دلم میلرزه و قلبم به درد میاد ولی خوب سرپا میمونم.

این روزها مدام این رو میخونم....گوش کن.....


به‌سان رود 

‏که در نشیب دره 

سر به سنگ می‌زند

‏رونده باش..

‏امید هیچ معجزی ز مرده نیست

‏زنده باش!

  • ریما
  • ۰
  • ۰

چی بگم برات که اینجا شده بخشی از زندگی من....برگشتم خونه که مدتی استراحت کنم و نیرویی بگیرم برای مراقبت مادر....یه مادر دیگه رو از دست دادم.

شب قبل همه دور هم بودیم...خندیدیم ...گریه کردیم...

فردا صبحش عین فرشته ها سبکبال پرکشید.

رفتم غسالخونه نشستم نگاش کردم.مهربونم مثل همیشه خوابیده بود ولی خروپف نمیکرد....

ای زندگی....این روزها چقدر تلخ و دردناک شدی....

چقدر مادربزرگت حامی بود.همیشه سرزنده و عاشق زندگی.اسمی از مرگ نمیاورد.از لحظه لحظه زندگیش لذت میبرد.خوشبختیش تو جمع همیشگی بچه هاش بود.

برات بگم که تو فامیل ما بی نظیر هستیم...بدون کدورتی...بدون بهانه های بچگانه....

دارم فکر میکنم اولین دورهمی بعد از مادربزرگت چقدر سنگین و غم انگیز میتونه باشه.

دارم فکر میکنم چقدر عکس و خاطره خوب ازش هست

دارم فکر میکنم وقتی کنارمون بود چقدر پشتمون گرم بود

چقدر این روزها تلخ میگذره

چقدر مرگ به ما نزدیکه....

نگفتم بهت که اومده پیش تو....میتونی بری بغلش و کلی گریه کنی....

برات لالایی میخونه و مراقبت خواهد بود

میتونی کنارش حس ارامش داشته باشی

میتونی از داشتنش لذت ببری

دارم فکر میکنم چیزهای زیادی داشت که ازش یاد بگیرم....

مهربونی ناب...تو لحظه شاد بودن...از  کسی انتظاری نداشت

دل زنده و خنده رو....اخی خنده هاش.....

#میخونه و من چشمام خیسه......

دارم چشمی گریان به رهش

روز و شب بشمارم تا بیاید

  • ریما
  • ۰
  • ۰

زندگی زورش زیاده

دخترکم الان که برات این نامه رو مینویسم هوا بارونیه عین دلم...

اخ که این روزها به زور میخندم  و به زور خودم  رو به بی خیالی میزنم.....حال این روزها دور از تصور من بود همیشه...کاری به خدا و قسمت و حکمت ندارم....دلم خون شد ....گریه کردم...زار زدم....به زمین و زمان چنگ زدم ولی آخرش دیدم فقط خودم موندم و خودم....دیدم جز قبول کردن وضعیت موجود چیزی وجود نداره...دیدم زندگی زورش زیاده....اسمون قرمز شده....پرده ها رو کندیم منم و تابلوی روبرو که هر لحظه یه خط براق بهش نقش میده....خط های کج و معوج عین زندگی این روزهای ما.....3هفته ای هست بیمارستانیم.داریم انگار اونجا زندگی میکنیم...مرگ دیدم...خودکشی دیدم...جواب منفی به مریض دیدم....خندیدیم با هم ....باهم گریه کردیم....پرستاری یاد گرفتیم....مادر بی توان و از کار افتاده دیدیم....اخ که این جمله اخر شد زندگی ما....بگم هنوز شور زندگی دادم دروغه....فعلا میخوام این دوره رو با روحیه بگذرونم....میگذره بله ....به چه بهایی ...به بهای گذشتن عمری که میشد چه لطیف بگذره پر از شادی و لذت و خوشحالی....

هه....

اره دخترکم اینم یه صورت زندگیه.پر روز ....انگار چنگ انداخته میخواد تموم شی ولی تو داری تقلا میکنی و دست و پا میزنی که من هنوز جون دارم....من پا میشم.....

این روزها بیمارستان جالب نمیگذره....ولی کلی چیز داره واسه یاد گرفتن.....

وقتی تخت بغلی با قرص خودکشی کرد  صدام کرد و گفت اونا میگن توهم زدم ولی تو باور میکنی که من دروغ نمیگم....منم دستم رو فشار دادم و گفتم یه فرصت به خودت بده فقط یه فرصت....

هم سن بود اسم قشنگش ارمغان بود الان تو سی سی یو داره به چی فکر میکنه....چه چشمای خوشگلی داشت....

ارمغان لحظه ای که داشت قرص ها رو قورت میداد زندگی داشت میخندید یا گریه میکرد.....

چقدر تو این روزها تلخ و غم انگیز هستی زندگی.....

  • ریما
  • ۰
  • ۰

تغییر

سلام . من هنوز بهت فکر میکنم.هنوزم وقتی نوزاد میبینم بهت  فکر میکنم .

برات بگم که یه مدت کامل خودم رو باخته بودم.افسرده و بی انگیزه روزها رو شب میکردم.به بن بستی رسیده بودم که آرزویی نداشتم.حس میکردم روحم مرده.غمگین و دلمرده....شنیده بودم سگ سیاه افسردگی اگه بهش توجه نکنی روز به روز بزرگتر میشه و سوارت میشه .اخرم خودت میشی اون سگ سیاه افسرده.از خودم تو آینه خجالت میکشیدم.چی بگم برات که تا حالا اینجور سقوط نکرده بودم....شرایط سخت تر از این رو داشتم ولی حالم اینجور نبود.وقتی تو رو از دست دادم خیلی بهم ریختم ولی باز به این سیاهی نرسیده بودم....

الان رعد  و برق همش...صدای بارون میاد.تو تاریکی خونه یهو یه رعد و برق کل خونه رو روشن میکنه.تو بودی حتما میترسیدی و بغلم بودی....

اره دخترکم....به خودم گفتم با خودت آشتی کن.نزار بعدها حسرت این روزها و جوونی از دست رفته رو بخوری ....مگه تو چندبار 32ساله هستی....برات بگم که کم کم برگشتم به خودم.آرزوهام زنده شدن. تو آینه واسه خودم ذوق میکنم.

همون کارهای سابق گلدون و کتاب و ورزش و کافه و نوشتن و کار......دوباره طبق روال هستن.چیزی تغییری نکرده.

اون منم که با تغییر زنده هستم.بهت گفته بودم طبیعت پر از یادگرفتنه.وقتی با دقت نگاه میکنی نشونه ها میان سراغت


  • ریما