دخترکم سال نو شده و طبیعت و این جور داستانها....البته میدونی من زیاد تو قید و بند تقویم ها نیستم.که الان حتمی شروعی دوباره باشه.مثلا میشه چله زمستون باشه و تو حس کنی داری شکوفه میزنی....یا وسط گرمای تابستون باشه و تو حس کنی داری عاشق میشی و حس طراوت و نو شدن داشته باشی.کلا زیاد عید رو دوست ندارم!!!! هوا هم عین پاییز شده سرد و بارونی و دلگیر....انگار که خوشحال نیست....انگار داره خون گریه میکنه واسه 95 بدشگون که تا دقیقه نود داشت تلافی میکرد و هی غم میریخت تو سر ما....انگار میخواست کاری که هیچ وقت 95 رو فراموش نکنیم...میدونی دخترک تقویم ها به ادم دروغ میگن....اره.....
حالا من روبروی سفره هفت سین نشستم و بوی سنبل منو مست کرده و ماهی ها هم انگار مست باشن و برقصن....تو تنگ تنگشون هی می چرخن و می چرخن....دارم به این فکر میکنم که سال دیگه که دارم به پیازچه سنبل اب میدم که بیدارش کنم کجا هستم و چقدر از ارزوهامو براورده کردم؟؟؟؟زندگی داره میگذره و من خوشحالم که الان جای اشتباهی نیستم....این خونه....ادمهای توش....ادمهای اطرافم....ولی هنوز ته دلم خالیه چیزیه که دنبالش میگردم....جای تو سر سفره خالی بود که الان نزدیک 2سالگیت بود و دوست داشتی همش دست بزنی و الان من با این ارامش به سنبل نگاه نمی کردم....اگه اسمت با سین شروع میشد حتمی تو رو سر سفره میزاشتیم و کلی میخندیدیم.....
یهو دلم تنگ شد واسه بودنت....
- ۹۶/۰۱/۰۱