دخترکم؛ انقدی حرف دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم! صبح زود طبق عادت بیدار میشی و به گلدونها سلام و صبح بخیر میگی و آب دادن و شروع روز خوب؛ کتاب خوندن و کار و کار...داری با هندزفری آهنگ گوش میدی و یهو تو کشو یه بسته قرص میبینی و میری تو گوگل سرچ میکنی که ترامادول.....دست و پات رو گم میکنی....دوباره اهنگ رو پلی میکنی و به بقیه کارها میرسی. کار میکنی و با گوشه چشمت به کشو و قرص ها نگاه میکنی.باز پات رو پدال چرخ فشار میدی و غرق کارت میشی و به طرحت فکر میکنی......میاد و ازش خیلی آروم میپرسی تو ترامادول میخوری؟ چرا؟
میگه که مال دوستمه و من اگه بخورم بهت میگم.
باز میری کتاب دستت میگیری و ولی فقط ژست کتاب خوندن میگیری و میری تو فکر .....که من کجا اشتباه کردم.جای خالی کجاست. آدمها این روزها پبچیده شدن و زندگی پیچیده تر.یهو به خودت میای که دخترت چندبار صدات میزنه و حواس تو هنوز پیش اون یه بسته قرص و گوگل و جای خالی و طرح و برنامه و..........
میری باهاش خاله بازی میکنی که یادت بره گوشی و نت و قرص و تنهایی رو.
فکر میکنی چی قراره تو خاله بازی یاد بگیره. تو کجا ایستادی ، چقدر مادر و دوست خوبی براش بودی.گیر میدی به خودت.یهو میگه من میخوام چهل تیکه درست کنم! تو ذوق میکنی و بهش چرخ و قیچی و پارچه میدی؛ بعد یهو میگه برام قصه صمد بهرنگی بخون؛ تو بیشتر ذوق میکنی که تبلت خاک میخوره؛
پا میشی میگی تو الگوی خوبی هستی برای دخترت؛ اون حتماً از تو بهتر خواهد بود. خوشحال تر هستم که تو نیستی؛ دخترکم.
خیلی خوشحال........
چه خوشحالی تلخی؛
- ۹۵/۰۵/۰۵