سلام بانوی من.
هی تایپ میکنم و پاک میکنم . عادت کردم به نوشتن برای تو.تویی که نیستی....میدونی دخترکم این حرفها منو خالی میکنه. پس گوش کن لطفا.....من حرفهای یواشکی دارم با تو.ببین من ....چطور بگم......ولش کن.بزار یواشکی ها نگفته بمونن.به دوستی گفتم من کلی حرف دارم که همیشه تایپ میکنم و هیچ وقت ارسال نمیشه.....میگفت بفرست خوب.میگفتم نه خراب میشه. بزار ناگفته تا ابد ناگفته بمونه.باور کن پای کسی در میون نیست. رابطه ای نیست. یه حس و هیجان که جایی باید خالی شه و رشد کنه.بعضی حس ها رشد میکنن. سرکوب بشن آروم آروم جایی تو رو خم میکنن. یه غم سنگین همیشه با خودت میبری. رها باش.بریز بیرون هر چه تو دل داری.وقتی رو تخت دونفره تو هستی و هندفری و اشک و تنهایی .....چه ها که به ذهنت خطور نمیکنه....تو هستی و رویاپردازی و شیطنت های بچگانه.....ولی به خودت میای که تودهه چهارم زندگیت کمی عاقل تر باش!!!!و باز با این قسمت اهنگ اشکها تند تند متکا رو خیس میکنن.....آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان.......انگار زندگی و روابط افتادن رو دور تکرار....یه آدم یه رابطه هر سال این موقع تکرار میشه و تو آخرش رو میدونی و خسته ازش میگذری.دوست داری آدمهایی از جنس اندیشه خودت تو دایره ت باشن ولی همیشه فقیر بودی......
باز آهنگ میخونه:آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان.....هق هق میکنی....نمیدونی چته؟؟؟ حس میکنی پر از عشق شدی....عشق .....داره تو رو میسوزونه.نمیدونی کجا خالیش کنی.هیچ آدمی رو سراغ نداری که اینهمه احساس رو خرجش کنی. چون میدونی به گند کشیده میشه.اه که میزند برون از سر و سینه موج خون.....من چه کنم که از درون دست تو میکشد کمان......من چه کنم؟؟؟؟؟؟
دخترکم ؛ از درون دارم میسوزم. بیا کمی آرومم کن.دنیا برام سیاه و سفید شده . خستگی و هزار افسوس....این برگه زندگی سنگین میگذره.معماهای حل نشده وقتی سرباز میکنن انگار زخم های چرکین هستن که تو با مسکن قوی فقط درد رو تسکین میدی ولی اصل کار سرجاشه. معماهات رو حل کن.
؛ خیلی درهم حرف زدم منو ببخش.......
میدونی دخترکم نامه هام همه شدن اگه تو بودی.....اگه تو نبودی......خوب چه کنم.چی بگم؟ منم و یه عالمه حرف نگفته.میام اینجا میگم و میگم تو گوش کن من سبک شم.میدونی همه یه جورایی تنهان.حس میکنن کسی اونا رو نمی فهمه. جنس تنهایی ها فرق میکنه با هم .بعضی وقتها تو حرفی میزنی کسی نمی فهمه. جنس حرفت فرق میکنه یا کلا چرت میگی من نمیدونم......الان دلم میخواد یه چای دونفره می بود و یه پارک و یه دوست و یه دل سیر تبادل فکر و اندیشه .....ولی خوب در عوض شما هستی و نت و دلنوشته.....دوستم بهم میگفت چرا بچه نمیاری دیگه؟ بهش گفتم مایل نیستم یه علامت سوال دیگه به دنیا اضافه میکنم.همین به همین سادگی. گفتم من در خودم چیزی نمی بینم که بخوام تکیه بر اون یه آدم دیگه به بشریت اضافه کنم.خیلی فلسفیش کردم البته.؛)
میدونی همش دارم فکر میکنم چرا تو کشورهایی که جنگ و فقر و گرسنگی زیاده بچه زیاده؟ نمی فهمم.هضم نمیکنم.
مثلاً بزرگ میشن چی میشن؟!!! واقعا بشر لنگ فرت و فرت زاییدن منه.اونم پسر؟!؟ هه
ما آدمها انگار مسیر رو داریم برعکس میریم.
ببین عزیزم مادرت این روزها خل شده.سرش به کار خودش نیست .
میدونی دخترکم ما زنها موجودات بسیار حساس و زودرنجی هستیم حتی اگه ظاهری سخت و محکم داشته باشیم.زنانگی و طبع لطیف و حساس باید در ما نوازش بشه.دیده بشه.غنی از عشق بشه.من همیشه از زن بودنم راضی بودم و هیچ وقت از خدا نخواستم منو مرد به دنیا میاورد که سخت بر من جفا میشد!!!!! اگر هم تو بودی برات میگفتم و میگفتم که بدونی زن بودن موهبتی ست الهی....جنس دوم و ضعیف و مظلوم رو ول کن....برچسب ها رو کامل بنداز دور.خودت باش هر جور که میدونی حالت اون طور بهتره.میدونی دخترک؛ این مادر سی و یک ساله هنوز هم یه بچه ست....یه دختر بچه ی کوچیک که همش داد میزنه منو ببین.ببین امروز چه لاکی زدم و با چی ست کردم، وقتی دارم حرف میزنم حتی اگه تکراریه تو گوش کن منو ببین...... و زنها وای اگه حس کنن دیده نمیشن میگردن دنبال راهی ، چاره ای، رابطه ای که پر شه اون خلا..... دخترکم؛ خیانت به همین سادگی چند سطر پیش میاد و خراب میکنه و تموم میشه......یه هیجان و رابطه ای ممنوعه خراب میکنه هر چی که تا الان درست کردی هر چند کج و معوج!!!!! وقتی از اول چشمات باز باشه که چی در انتظارته درست تصمیم میگیری؛
بله دخترکم؛ وقتی حس کنی جایی داری کمرنگ میشی پا میشی میری کاری میکنی.فکر میکنی چی حالت رو سر جا میاره؛ دنبال راه غلط و مسموم نمی گردی.اون دختر بچه باقی میمونی ولی......
نازنین مادر؛ زن بودن مراقبت میخواد.تغذیه روح میخواد.رشد میخواد.حواست باشه نزاری یه گوشه خشک و خالی تو پستو بمونه.نترس و رشد کن.
؛بیشتر اوقات آخر هر نامه برای تو اشکام میریزه .نمی دونم از دوری تو یا ......
سلام دخترم؛
میدونی زمان تنها چیزیه که نمیشه کنترلش کرد و کار خودش رو میکنه.عبور و عبور و عبور.....
خواهرت داره بزرگ میشه و من هم خوشحال هم ناراحت.....بعضی وقتها وقتی میگم بهار دوست دارم گریه میکنم.....راستش دوست ندارم بزرگ شه .همیشه تو دنیای پاک بچگی بمونه و خل بازی کنه و من دعواش کنم.....( چه مامان بدی!!!)
ولی خوب واقعیت اینه که داره بزرگ میشه و سوالاتی میپرسه از جنس اعتقاد و زنانگی و تفاوت ها.راستش آزاد گذاشتمش برای لمس و درک دونسته هاش.
مثلاً دیروز تو پارک یه دختر همسن خودش رو دید که پوشیده بود با حجاب کامل.دیدم از دور داره باهاش بحث میکنه.وقتی اومد مثل همیشه با آب و تاب داشت تعریف میکرد که جریان از این قرار بود که اون دختر خانوم با برادرش داشتن میگفتن حجاب خیلی خوبه و الان کسی حجاب رو رعایت نمیکنه مثل این دختر، یعنی خواهرت....
بهارم میگفت من شنیدم و هی گفتم برم ....نرم.....از حقم دفاع کنم....که آخر رفتم و گفتم حجاب اجباری نیست و هر کس دوست داره میتونه هر جور که دوست داره باشه.من الان دوست ندارم حجاب داشته باشم .......
شاید تا اینجا خوب پیش رفته که اجباری نیست.....
حالا مثلاً اگه تو شیرین عسل بودی چیکار میکردی...چیزی نمیگفتی و همرنگ جماعت میشدی و تن به اجبار میدادی یا حرفت رو میزدی؟
راستش مادرت قبلاً انقدر قدرتمند نبود بلکه به شدت ضعیف بود.ولی تمام قدرت امروزش رو خودش ساخته.خودش رو باور کرده.
یک انسان قدرتمند.
و تو اگه بودی از قدرتم به تو میبخشیدم........
؛ یه حس و حال عجیب دارم این روزها.مثل پریودهای ذهنی.
دیشب خواب تو رو دیدم و امروز حال خوبی نداشتم.
خواب دیدم تو رو به دنیا آوردم هنوز اون نگاهت از ذهنم نرفته.....تو رو تو زایشگاه گذاشتم و رفتم بیرون به همه گفتم تو مردی.انگار خودم هم منتظر بودم تو بمیری.
بعد هی میومدم زایشگاه میدیدم تو زنده ای و خیلی سرحال و شیطون.نگاهم میکردی انگار همه چیز رو فهمیده بودی.....
میگم که تو داری بزرگ میشی.حتی خواب رو نمیشه از تو دزدید.
دخترکم زمان خیلی سریع داره میگذره و میخواد تو رو در خودش ببلعه ولی من نمی تونم بزارم تو فراموش بشی.
تو الان بخشی از من شدی.چطور بگم؟؟؟؟
اینطور بودنت رو دوست دارم.
؛ خواب عجیبی بود.مهربون تر بیا به خواب مادر.......
همین حوالی شاید کمی دور یا نزدیکتر میبایست تولد یکسالگی تو میشد.شاید واسه همینه چند روزه حس میکنم چقدر جای تو خالیه این روزها.....
شاید بهانه های خواهرت بی تاثیر نباشن یا اتاق همیشه مرتب و دست نخوردش.مثلا جای تو خالیه که اتاقش رو بهم بریزی و دادش در بیاد....یا جای انگشتات که بعد از تمیز کردن خونه روی میزها بیوفته....آره تولد یکسالگی توست. راستش دخترک شیرین من دلم هوای داشتنت رو کرده....دل است دیگر گاه و بی گاه بهانه های عجیب میگیرد.....جدیش نگیر که کار دستت میدهد......
خواهرت میگفت :با لحن اعتراض آمیز البته!!! مامان من تا الان فکر میکردم که خدا قراره به تو بچه بده ولی فهمیدم که تو باید بری سونوگرافی!!!!!
چرا نمیری ؟؟؟؟؟
راستش اول کلی خندیدم.بعد نمیدونستم چی بگم.یه لحظه دوست داشتم عین مدارس آلمان براش واقعیت رو توضیح بدم و بگم اومدن تو ربطی به لک لک و خدا و سونوگرافی نداره....ولی باز گفتم تو هر موقع که وقتش بشه خودت میای.
نمیدونم روزی جرأت میکنم آدرس اینجا رو به خواهرت بدم.....
تو رو میبینم که در آغوشم شیر میخوری و با انگشتات با لبام بازی میکنی و من به تو به شکل یه علامت سؤال نگاه میکنم و نگران فرداهای بسیار.....
حالا که بهتر میبینم به جای مرتب کردن ریخت و پاش های تو و خشم های مبهم میشینم با خواهرت بازی میکنم یا کتاب میخونم ؛
عاقلانه به نظر میاد.
؛ تولدت مبارک روشای مادر......
میدونی دخترکم من همیشه به جایی که درش زندگی میکنیم میگفتم پشت کوه.علاوه بر اینکه واقعاً پشت کوه قرار داره و هر پنچره ای رو باز میکنی کوه میبینی.....معنای لغوی پشت کوه رو هم در خودش داره.
بزار کمی از آروزهام برات بگم؛ مادرت از بچگی که از پایتخت به اینجا اومدن آرزو داشت از اینجا بره و هیچ وقت برنگرده.هیچ وقت اینجا رو دوست نداشتم.وقتی هشتم دی از اینجا رفتیم پایتخت چنان با اینجا روبوسی کردم و گذاشتم یه گوشه نقشه که انگار دیدار ما به قیامت افتاده بود!!!!! ولی الان باز برگشتیم و من ناراحت نیستم.میدونی دخترکم؛ کلی برنامه دارم و انقدی انگیزه دارم که وقت غصه خوردن ندارم.
خوبیه پشت کوه زندگی کردن به اینه که قدر امکانات شهر بزرگ رو میدونی و وقتی به سفر میری خیلی بیشتر بهت میچسبه.اینجا در عوض آرامش داره.وقتت پشت ترافیک هدر نمیره جاش میتونی کاری کنی.کتابی بخونی.
گفتم آرزو.....آرزو دارم کارم رو گسترش بدم.خواهرت رو تو هنرش به جایی برسونم.ثروتمند بشم.بچه ای رو تحت حمایت مالی قرار بدم.به اگاهی برسم.سفرهای زیادی برم.تولیدی و برند بزنم و اسم تو رو بزارم روش.....
من همیشه به یاد تو میمونم.
چرا جزو آرزوهام تو نبودی؟؟؟؟؟؟؟
دخترکم .مادرت داره کم میاره.با شرایطی که همش بر خلاف خواسته هاش بودن داره دست و پنچه نرم میکنه.فکر کردن به پروژه و آرزوهاش هم کاری رو پیش نمی برن.زورشون نمیرسه.
ناامیدی و یاس بدترین احساس دنیاست.حتمی با خودت میگی : هه معلم اخلاق ....خوب دیگران رو موعظه میکنی ....حرف های قشنگت رو پاشو عملی کن.
میدونی بعضی وقتها میگم آدم لازمه حالش بد بشه اونم به بدترین شکل شاید عزمش رو محکم تر جزم کنه تا خودش رو جمع و جور کنه.
میدونی دخترم ؛ این اجبارهای زندگی حال آدم رو بهم میریزن.
بین این همه دلیل و بهانه واسه حال بد........خواب دیدم.
خواب یه پیرمرد که زد به شوونم و گفت : به همه چی میرسی به موقع....عجله نکن جوون.
به همه چی به موقع.
شاید هنوز موقعش نرسیده که همه چی روبه راه شه.
داشتن تو داره همش دورتر و دورتر میشه.ولی فکر و احساسم به تو نزدیک و نزدیکتر.
شایدم اون پیرمرد یه ندا باشه...شاید من رو صدا میزنن.
کی میدونه؟؟؟؟
شایدم به خاطر پرخوری شب قبل بوده.....باز کی میدونه؟؟؟؟!!!!!