دیروز یه عصر دل انگیز پاییزی بود.کافه خلوت بود و ما بودیم و هجوم افکار....از پشت شیشه فقط ماشینها بودند و آدمها ....انگار همه کارهای مهم ناتمامی داشتن....بدو بدو....فکر میکنم یا در جستجوی نان بودن یا سیر کردن یه وجب پایین تر از شکم.....
حس کردم زندگی تو اون لحظه چقدر میتونه تهی و خنده دار باشه....
انگار یه فیلم صامت بود که تو میتونستی هر دیالوگی براش داشته باشی...من بودم و فضای گرم کافه و میزهای خالی و حرف و حرف با رفیق جدید و موسیقی که آدم رو به وجد میاورد که خودش رو مرور کنه...ببینه این همه سال را چطور گذرونده....
ولی جای تو خالی نبود .....بهت گفته بودم حرافام بوی تکرار گرفتن با تو ....بهت گفته بودم از تکرار بیزارم....چرا که نصف بیشتر زندگی رو به تکرار عین هم گذروندیم و چه تلخ گذشت....
حالا میخوام یه جای دیگه بنویسم.. از آدمهای کافه و داستانهاشون....
از هر نگاهی که پشتش یه داستان هست.....
هر کی دوست داشت بگه که آدرس رو بهش بدم.
تو هم با خودم میبرم....خیالت راحت
- ۹۷/۰۹/۲۱