دخترکم؛ به این فکر میکردم اگه تو بودی و بزرگ میشدی چقدر بین منو تو و دنیامون فاصله بود...
خیلی خیلی زیاد.میدونم چیز عجیبی نیست؛ ولی همیشه باید نقاط مشترک کمی هم وجود داشته باشه.بین دو نسل.من همیشه فکر میکنم من و خواهرت اصلابا هم نقطه مشترک نداریم البته در آستانه بالغ شدنش بی ثاتیر نیست.هرچه که بزرگتر میشه حس میکنم ازم دورتر میشه.میدونی پدر و مادرها وحشت دارن از اینکه بچه هاشون مستقل شن و حمایت نخوان.من کنار اومدم با این داستان.و موجود وابسته دوست ندارم.هر بار پارک میرم فقط دنبال بچه هم سن و سال تومیگردم که مثلاً تو الان چه تغییری کردی....هی میپرسم اینهمه بچه....دنیا بدون بچه ها سیاه و سفید و ترسناک میشه. ولی دعوتشون شرط میخواد.چقدر از ما آدمها مهیا کردیم دنیا رو برای این فرشته ها؟؟ از جنگ و قحطی و خشونت و تبعیض گرفته تا بی توجهی و تربیت غلط .دلم میگیره از دیدن بچه هایی در وضعیت نامناسب. چکار میتونم بکنم؟ دخترکم همیشه فکر میکنم با یه گل من بهار نمیشه....نمیشه بی تفاوت دید و لایک کرد و رفت باز جوک خوند و خندید و لایک کرد....تو اگه بودی چیکار میکردی؟ مثلا کمپین زد یا تتو یا پروفایل رو عوض کرد با یه جمله حماسی.....اینا همون یه گل که باهاش بهار نمیشه. من دنبال گل همیشه بهارم.....
دخترکم؛ خوشحالم که نیستی از فاصله میترسم .شرط میبندم من و تو دوستای خوبی برای هم نبودیم. من مادری خودخواه هستم و تو جاری در فصل تغییر و شکستن تابوها.این نسل رو نمی فهمم......
- ۹۵/۰۶/۰۵