نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

اینجا پره از نامه های پست نشده.....پر از حرف و حرف و حرف......
پر از اتفاق ....پر از غم....امید.....شکست....وصله...پر از خوشحالی و رژ بنفش.....
اینجا زندگی در جریانه.....برای کسی نامه مینویسم که زندگیش در جریان نیست

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۰
  • ۰
دخترک زیبای من؛
 تقویم رو ورق میزنیم و میریم دوسال پیش همچین روزهایی که تصمیم بر رفتن تو قوت گرفت و انواع راه ها مطالعه میشد....این روزها دو سال پیش من بودم و خون بازی و گریه و استراحت مطلق و افسردگی مطلق و دکتر و خستگی......
پارسال این روزها من بودم و زندگی جدید و مهاجرت و شهر جدید و خوشحالی مطلق و انرژی مطلق و حال خوب....
امسال این روزها منم و سردر گمی و کار نیمه و پروژه های شکست خورده و رابطه زخم خورده و رخت خواب های جدا.....
حال من یه تصمیم گرفتم دخترک زیبای من؛
پاشدم ساعت شنی رو برعکس کردم....بهش گفتم فک کن عید قراره جدا بشیم برای همیشه.....
فک کن که فقط دو ماه قراره باهم باشیم.....حالا رابطه زخم خورده رو میشه ترمیم کرد یا میشه ولش کرد که چرکین بشه....
کمی فقط کمی به من اعتماد کن....
مادرت خودش رو خیلی دوست داره .....و بیشتر کیف میکنه از دوست داشته شدن......
منو دوست داشته باش....تو رابطه درست....درکم کن......منو ببین.....
حالا منم و ساعت شنی و لوگوی بهم ریخته....درستش میکنم
بهم اعتماد کن
بعدا نوشت: نمیشه دیگه.... پاره شده.... 

  • ریما
  • ۰
  • ۰

دخترکم....

مادرت .... زن این قصه....داره باز کم میاره....به نظرت چطور خودش رو سرپا نگه داره؟

وقتی یه زن دیده نشه ... وقتی تلفنش به صدا در نمیاد.....وقتی رژ بنفش نزنه..... وقتی حس کنه داره از بغض خفه میشه .... اتفاق خوبی نیست.... هر چقدر تو بگی قهرمان زندگی خودت باش.... هر چقدر بگی خودت شخص اول زندگیت هستی .....تمام اینها  درست .....ولی به کارت نمیان...انگار مال الان نیستن.....

انگار الان باید سرت رو بزاری روی متکا و های های گریه کنی.... انگار الان باید فقط زار بزنی ..... و بگی خدایا کمی حواست بیشتر باشه....ببین من خسته م....انگار الان هیچ جمله ی انگیزشی اثر نداره.... هیچ فیلم کمدی خنده نداره....هیچ کتابی جذابیت نداره.....انگار الان زندگی دکمه stop خورده....اشکال نداره دخترک مادر....

شیرین مادر.... این روزهای تلخ هم میگذرن....این پوست های قدیمی میوفتن و دستام باز خوشگل میشن....پوست تازه در میارم....خیلی درد داره....ترک هاش....ولی بعدش دیدن دارن.....

پوست اندازی همیشه درد داره.... حالا قرارنیست که من پروانه شم.....

همین که درد هست پس معلومه زنده هستم.....

حالا میدونی کجاش بیشتر درد داره؟؟

وقتی صداش میکنی و به جای جانم با صدای خشک میگه ...بله....

کمی درد ترکها بیشتر میشه.....

حالا دخترکم....شیرین من ..... خوبیش اینه که میگذره.....

جمله انگیزشی نمیخوام....فقط متکا و زار زار....حالم رو خوب میکنه....

فردا هست و رژ بنفش و کتاب و دون دادن به کبوترها و قاه قاه خنده.....

دخترک مادر هنوز شما رو دوست داره.....

  • ریما
  • ۰
  • ۰

بغلم کن

دخترکم...بانو جان...روشای مادر...

مادر نصفه نیمه ت نشست انقد فکر و خیال کرد که بیماری رو تشدید کرد!!!! اخه یکی نیست بگه عزیزم شما که انقد سخنران بلدم بلدم  هستی تو دیگه چرا؟؟؟

ببین نمی تونم خواهرت رو ناز کنم...صورت نازش اذیت میشه...بس که دستهای نازم پوست پوست و زبر شدن....دستام رو خیلی دوست دارم....چون باهاشون میشه خلق کرد....جوون داد....

نوازش کرد....لمس کرد....بغل کرد.....

حالا خوب میشم....نگرانی نداره....فقط نجنگ باهاش....کمی توقف کن...

اره...

حالا بیا یه اتفاق یهویی شیرین برات بگم...رفته بودم برای درمان ؛ یهو زد به سرم با یه دوست بلاگر قرار ملاقات بزارم...تایم کم بود... تمام مدت هم در حال پیاده روی که چه عرض کنم دویدن بودیم!!!😂

ولی به شدت اون لحظات به دل نشست...خوبه که آدمها پیچیده نباشن....خودشون باشن...من اون تایم به شدت خودم بودم...خنده هام....شیطنت هام...خل و چل بازی هام...حرف هام....انگار هیچ نقابی بود....حس ناب...تمام اون لحظات ثبت شد...حال خوب کن بود...انگار که سالهاست باهاش قدم زدی...

بعضی آدمها وجودشون تو زندگی ضروریه...باید باشن...

مثلا به نظرت من جز چند باید زندگی دیگه هستم؟

ولی خوب رک بگم و شاید ازم ناراحت بشی....

تو جزو باید زندگی من نبودی....

؛خدایا بغلم کن...سرده و کمی چشمها خیس....بغلم کن لطفا...

  • ریما
  • ۰
  • ۰

باد بد مست

سلام دخترکم....قرار شد اسمت روشا باشه....چرا من هنوز تو رو دخترکم صدا میزنم؟؟؟

ببین روشای مادر.... مادرت این روزها میترسه.... حس میکنه بعضی حس های زنانه داره درش خاموش میشه....انقد ترسیده که رفته موهاشو شرابی کرده ....لاک بتفش میزنه....بیرون میره  شال سبز می پوشه و موهاشو میسپاره به باد....کیف میکنه باد رو مست کنه...حالا یه باد بدمست داریم که خوب بلده نوازش کنه....دست میکشه لای موها.....غزل میخونه براشون.....هیچ میدونی وقتی باد عاشق بشه....شاعر بشه....غزل بگه....معشوقش هم یه زن تنهای دلمرده باشه....نه چرا دلمرده....باد اومده که احیاش کنه....

یه زن که در برابر باد تنها ایستاده.....موهاشو....خودشو.....همه رو رها کرده و سپرده به باد.....

بیا منو ببر....خسته م.....قصه های منو زیر یه درخت چال کن .....ببین سال بعد چی سبز میشه.....شاید یه عالمه پیک شراب....که مستت کنه....شرابی که هوشیارت کنه.....مستی که بیدارت کنه......

دوباره به خودت بیارتت.....که اشکال نداره ....بترس....گریه کن.....عاشق شو.....دل بکن......نترس از این تجربه ها.....بشکن.....باز شو.....رها شو.....

اره مادرت خیلی ترسیده بود....خیلی ضجه میزد.....عین اون شبی که تو زایشگاه ترسیده بود...از درد ضجه میزد.....

حالا مادرت تنها ایستاده و شالش افتاده روی شونه هاش..... و از نگاه دیگران نمی ترسه.....از پچ پچ اینکه لاک بنفشش رو نگاه....انگار نه انگار زن گنده شده.....

مادرت تنها ایستاده و حالش خوبه.....

باد مست موهاشه و هی غزل میگه.....

باد شاعر....باد عاشق.....باد تنها......باد بد مست.....


  • ریما
  • ۰
  • ۰

تکرار

پارسال هشتم دی بود که ما اینجا نبودیم و چه قدر من هیجان داشتم .پدرت برام مثل یه قهرمان بود.با چه عشقی نگاش میکردن درست همه چی نقطه مقابل الان.....
الان ما برگشتیم نقطه اول.... هیچ قهرمانی تو داستان ما نیست.همه ما فقط حرف میزنیم. ما ادمها فقط شعار میدیم. چقدر خوبه که تو رو انداختم بیرون. گیرم تو هم بودی .....وای چه مصیبتی میشد.
اگه از من بود خیلی از ادمها رو عقیم میکردم از جمله خودم. لزوما قرار نیست همه ما تکثیر شیم.
سوزنم گیر کرده رو خودم . دخترکم؛
خیلی از خودم دلگرفته هستم. که سال جدید هم داره تموم میشه من هیج کاری نکردم..... 
جمعش کن ..... چقدر درجا اخه؟؟؟؟
نمیدونم شاید به خاطر لکه های پوستی باشه که ترس انداخته به جوونم......
شاید کاهش وزن.....زردی و ترس......چرا اخه باید بترسم؟؟؟
ترس که از جهل و نادونی میاد ..... من که خیلی منم منم میکنم.....پس چرا اینجور شدم.....
چه کار میشه کرد؟؟؟ 
دخترکم؛  باید پا شد یه رژ بنفش زد و اهنگ شاد گذاشت و پنچره رو باز کرد و خندید
همین کافیه.....
  • ریما
  • ۰
  • ۰

خاطره بازی

دخترکم یادمه پارسال نه خدای من دو سال پیش.....بود که این موقع تو خودت رو به مادر نشون دادی و حس خوشحالی و ترس به سراغم اومد.یادمه خواهرت از شدت خوشحالی گریه کرد و پدرت گفت چه عالی و البته یه جمله نچسب هم میگفت که ما رو اب برده و تو هم روش.... امروز رفتم پارک قدیمی شهر که عکس بگیرم از برگهای پاییزی که همه رو جمع کرده بودن یاد تو افتادم  که تو رو داشتم و شب بود و من و پدرت و خواهرت اومدیم این پارک و با برگهای پاییزی تلنبار کلی عکس گرفتیم و من همش ژست زنهای حامله رو میگرفتم و صورتم عین فرشته ها شده بود.باور کن.....همه میگفتن چقدر مادری بهت میاد....

ولی من تو وجودم ترس داشتم از اومدن بی موقع تو.من هم دوست داشتم هم نه....ولی خوب گفتیم ما رو که اب برده تو هم روش.....اره یادمه اذر بود و تو گفتی که مامان من هستم....

امروز تو پارک هیچ کس نبود...فقط من و خاطره بازی....که میبینی داستان دخترک هم داره تو اغوش تاریخ به خواب میره...روی زمین دنبال سوژه بودم که یهو نور خورشید رو دیدم از لای درختها نمیدونی چه عشوه بازی میکرد و میگفت روی زمین خبری نیست دنبال من بیا....و حواست باشه هر چه هستی من در تو منعکس میشم....باز کن اون لایه ها رو بزار من گرمت کنم.... اره دخترکم؛ اینطور شد که دنبال چیز دیگه ای بودم و به چیز بهتری رسیدم.هر چند که فکر میکنم خدا تو بعضی مسایل ما خودش رو دخالت نمیده ولی میدونم که حواسش هست هر چیزی رو به موقع بهمون هدیه بده.

همیشه واسم سوال بوده که تو هدیه بودی یا نه؟؟؟؟

  • ریما
  • ۰
  • ۰

سکوت

زنگ زدم به دوستی که دقیقا با هم باردار شدیم .....دخترش گوشی رو برداشت و با زبون خنده دارش با من حرف زد....منم چند دقیقه انگار که منظور همدیگه رو میفهمیدیم باهاش حرف زدم البته نمیدونم چرا وسط حرف من قطع کرد!!!!
یاد تو افتادم که طبق سناریوی تکراری اگه تو بودی الان........
حس میکنم حرفام با تو ته کشیدن.
شاید در اینجا رو ببندم.
حالا اگه کسی اینجا رو خوند که ممنونم ازش.اگه هم نخوند هیچ اتفاق خاصی نمیوفته.....انگار از اول قرار نبوده بیوفته.....
من حس بیخودی دارم.حس یه ادم که زندگیش مثل نوار مغزی یه ادم مرگ مغزی شده.....کارهای تکراری و بدون هیچ شادی....مثل عنکبوتی که تار تنیده و خودش لای تارها داره اسیر میشه.
شاید یه مدت سکوت حالم رو بهتر کنه.
تو که میدونی مادرت به چه چیزی احتیاج داره؟؟؟
نه ...

  • ریما
  • ۰
  • ۰

میشنوی؟؟

سلام دخترکم؛با خودم خیلی وفته قرار گذاشتم کمتر ناله کنم.....ولی خوب چه کنم سوژه زیاد میاد دستم واسه ناله کردن ؛)

مثلا اینکه زمان داره از دست میره و من مدتهاست یه جا ایستادم....پارسال این موقع در تب  و تاب مهاجرت بودیم چه حال وصف نشدنی بود....حالا همون نقطه اول با از دست دادن کل سرمایه....به حکمت و قسمت و رحمت و قلی و نقی کاری ندارم....که هر چه هست بی تدبیری خودمون بوده.....میدونی دخترک شاید دچار سندروم 32 سالگی شدم....که وقتی بهش نزدیک میشم ترس میوفته تو جونم که تو باز داری حرف میزنی..باز یه تولد دیگه و یه شمع با عدد اضافه و ارزوهای تلبار و تکراری.....

بشین باز نیمه شب قلم و کاغذ بردار لیست کن ارزوهات رو...ببین مادرت کجا ایستاده....

زیر پاهاش سست شده....میخواد سقوط کنه....حتی ادای ادم های خوشحال رو نمی تونه در بیاره....

این دوره هم تموم میشه....اوضاع تغییر چندانی نمیکنه....شاید راه رو دارم اشتباه میرم.

یک زن معمولی با خواسته های معمولی اینجاست.....انقد سخته این سبک زندگی که هیچ چیزی سر جای خودش نیست؟؟؟؟

به نظرم تنها چیزی که الان سرجای خودش قرار داره تنها و تنها تو هستی

  • ریما
  • ۰
  • ۰

استانه

دیشب چه خواب بدی دیدم که یهو از خواب پریدم و کنارم دنبال تو گشتم....که خدا رو شکر تو نبودی کنارم
...طبق معمول بالا سرم موبایل و هندزفری و کتاب و کرم مرطوب کننده بود....
خواب دیدم دوستم که الان حال مساعدی نداره داره یه دختر به دنیا میاره.خیلی خیلی درد میکشید و من تمام مدت انگار دردش رو حس میکردم....باور میکنی دخترکم الان هم درد دارم!!!! انقد اخه ادم واقعی خواب ببینه..حسش کنه....نمیدونم.....این روزها حال من مثل یه ادم سرگردون سرو حال میمونه....که هر روز رو برای خودش زندگی میکنه....مشغولم به دل مشغولی های روزمره ولی کار مفیدی انجام نمیشه....از برنامه هام خیلی عقب افتادم....هیچ حرکت مثبتی انجام نشده و حس خوبی نسبت به خودم ندارم.....مادرت در استانه 32 سالگی قرار داره و باز اون حس ها میان سراغش که الان کجا هستی و باز تو کاری نکردی و داری در جا میزنی.....انقدر درجا زدم که زیر پاهام گود شدن....انقد نه تو نمی تونی و تو زود خسته میشی شنیدم .....انقد سنگ جلو پام هست....که استانه 32 سالگی رو برام تلخ کردن....انقد هم بهانه زیاد دارم که بشینم غر بزنم و زانوی غم بغل بگیرم....از محل زندگی و بی پولی و نبود تفریح و تنهایی و و و و 
ولی انقد کار واسه حال خوب درست کردم......که میگم پاشو خودت این استانه رو غبار رویی کن.....
از جمله کتاب خوندن،سریال فرندز دیدن، رسیدگی به خواهرت و گلدون ها، دونه دادن به کبوترهای جان جانانم،خیاطی که کم شده یه مدته....هعی.....رفتن به کلاس نقاشی و غرق شدن تو رنگها و محیط دنج کلاس...اهنگ خوب گوش دادن.....
بگم بازم دخترکم؟؟؟دیدی که اصلا جای تو خالی حس نمی شد....
خوبیه تو جزیره زندگی کردن به اینه خودت راه ادامه بقا رو پیدا میکنی....خودت کشف میکنی ....میسازی......
ولی باز کل حالت که خوب نمیشه....یه قسمتش نیمه ابری میمونه.....
وقتی رخت خواب ها جدا میشن..........................
  • ریما
  • ۰
  • ۰

ترس

سلام دخترکم؛ این روزها معمولی میگذرن. از اون اتفاقات مهیج و تکون دهنده خبری نیست....خوب زندگی همینه دیگه.مهم اینه که ما چطوری باهاش کنار بیایم.دخترم همیشه به بغضی ته گلوم هست که خیلی دیر به دیر میشکنه....مثلا دیروز با دوستم حرف میزدم و قرار قلبش رو عمل کنه....مدام میگفت حلالم کن....منم بغض گلوم رو گرفته بود و  همش میگفتم نگو اینجوری....لحظه های خوب و به یاد موندنی که باهم داشتیم مثل فیلم از جلو چشمام رد میشد و هی میگفتم نگو اینجوری.....مثلا سالها قبل چقد شادتر بودیم و چقدر راحت قهقهه میزدیم....الان چقدر اوضاع تغییر کرده.روز به روز ادمهای زندگیم مچاله تر میشن و غمگین تر و بیمار تر....همیشه فکر میکنم اگه تو بودی نسل تو چطور میشدی؟؟چقدر شاد و مرفه و حال خوب داشتی.....میدونی دخترم هر چی جلوتر میریم انگار داریم برمی گردیم!!!! اوضاع بهتر که نمیشه بدتر هم میشه....باز از ترس نامعلوم سرنوشت تو میگم خوبه که نیستی..... حالا این روزها میگذره.....هیچ عجله ای ندارم....اگه تلخ باشه؛ اگه شیرین ؛ چون زمان به اندازه کافی عجول هست ..... فقط دوست دارم ارزوهام رو عملی کنم.... وقتی میخوام بگم دنیا رو جایی بهتر کنم!!!! میخندم به خودم.... میگم دادا تو اول خونه و خونواده خودت رو جایی بهتر کن....دنیا پیشکش..... برای دخترت مادر خوبی باش.برای همسرت ....و مهمتر برای خودت....زنی باش ارزشمند ....

ولی باز حواست میپره به جاهای دیگه و کارهای بزرگتر و دنیا رو جایی بهتر کردن.... ای بهمنی جوگیر.....

مامان بهمن ماهی داشتن همینه دیگه  ؛)

  • ریما