دخترکم....
مادرت .... زن این قصه....داره باز کم میاره....به نظرت چطور خودش رو سرپا نگه داره؟
وقتی یه زن دیده نشه ... وقتی تلفنش به صدا در نمیاد.....وقتی رژ بنفش نزنه..... وقتی حس کنه داره از بغض خفه میشه .... اتفاق خوبی نیست.... هر چقدر تو بگی قهرمان زندگی خودت باش.... هر چقدر بگی خودت شخص اول زندگیت هستی .....تمام اینها درست .....ولی به کارت نمیان...انگار مال الان نیستن.....
انگار الان باید سرت رو بزاری روی متکا و های های گریه کنی.... انگار الان باید فقط زار بزنی ..... و بگی خدایا کمی حواست بیشتر باشه....ببین من خسته م....انگار الان هیچ جمله ی انگیزشی اثر نداره.... هیچ فیلم کمدی خنده نداره....هیچ کتابی جذابیت نداره.....انگار الان زندگی دکمه stop خورده....اشکال نداره دخترک مادر....
شیرین مادر.... این روزهای تلخ هم میگذرن....این پوست های قدیمی میوفتن و دستام باز خوشگل میشن....پوست تازه در میارم....خیلی درد داره....ترک هاش....ولی بعدش دیدن دارن.....
پوست اندازی همیشه درد داره.... حالا قرارنیست که من پروانه شم.....
همین که درد هست پس معلومه زنده هستم.....
حالا میدونی کجاش بیشتر درد داره؟؟
وقتی صداش میکنی و به جای جانم با صدای خشک میگه ...بله....
کمی درد ترکها بیشتر میشه.....
حالا دخترکم....شیرین من ..... خوبیش اینه که میگذره.....
جمله انگیزشی نمیخوام....فقط متکا و زار زار....حالم رو خوب میکنه....
فردا هست و رژ بنفش و کتاب و دون دادن به کبوترها و قاه قاه خنده.....
دخترک مادر هنوز شما رو دوست داره.....
دخترکم...بانو جان...روشای مادر...
مادر نصفه نیمه ت نشست انقد فکر و خیال کرد که بیماری رو تشدید کرد!!!! اخه یکی نیست بگه عزیزم شما که انقد سخنران بلدم بلدم هستی تو دیگه چرا؟؟؟
ببین نمی تونم خواهرت رو ناز کنم...صورت نازش اذیت میشه...بس که دستهای نازم پوست پوست و زبر شدن....دستام رو خیلی دوست دارم....چون باهاشون میشه خلق کرد....جوون داد....
نوازش کرد....لمس کرد....بغل کرد.....
حالا خوب میشم....نگرانی نداره....فقط نجنگ باهاش....کمی توقف کن...
اره...
حالا بیا یه اتفاق یهویی شیرین برات بگم...رفته بودم برای درمان ؛ یهو زد به سرم با یه دوست بلاگر قرار ملاقات بزارم...تایم کم بود... تمام مدت هم در حال پیاده روی که چه عرض کنم دویدن بودیم!!!😂
ولی به شدت اون لحظات به دل نشست...خوبه که آدمها پیچیده نباشن....خودشون باشن...من اون تایم به شدت خودم بودم...خنده هام....شیطنت هام...خل و چل بازی هام...حرف هام....انگار هیچ نقابی بود....حس ناب...تمام اون لحظات ثبت شد...حال خوب کن بود...انگار که سالهاست باهاش قدم زدی...
بعضی آدمها وجودشون تو زندگی ضروریه...باید باشن...
مثلا به نظرت من جز چند باید زندگی دیگه هستم؟
ولی خوب رک بگم و شاید ازم ناراحت بشی....
تو جزو باید زندگی من نبودی....
؛خدایا بغلم کن...سرده و کمی چشمها خیس....بغلم کن لطفا...
سلام دخترکم....قرار شد اسمت روشا باشه....چرا من هنوز تو رو دخترکم صدا میزنم؟؟؟
ببین روشای مادر.... مادرت این روزها میترسه.... حس میکنه بعضی حس های زنانه داره درش خاموش میشه....انقد ترسیده که رفته موهاشو شرابی کرده ....لاک بتفش میزنه....بیرون میره شال سبز می پوشه و موهاشو میسپاره به باد....کیف میکنه باد رو مست کنه...حالا یه باد بدمست داریم که خوب بلده نوازش کنه....دست میکشه لای موها.....غزل میخونه براشون.....هیچ میدونی وقتی باد عاشق بشه....شاعر بشه....غزل بگه....معشوقش هم یه زن تنهای دلمرده باشه....نه چرا دلمرده....باد اومده که احیاش کنه....
یه زن که در برابر باد تنها ایستاده.....موهاشو....خودشو.....همه رو رها کرده و سپرده به باد.....
بیا منو ببر....خسته م.....قصه های منو زیر یه درخت چال کن .....ببین سال بعد چی سبز میشه.....شاید یه عالمه پیک شراب....که مستت کنه....شرابی که هوشیارت کنه.....مستی که بیدارت کنه......
دوباره به خودت بیارتت.....که اشکال نداره ....بترس....گریه کن.....عاشق شو.....دل بکن......نترس از این تجربه ها.....بشکن.....باز شو.....رها شو.....
اره مادرت خیلی ترسیده بود....خیلی ضجه میزد.....عین اون شبی که تو زایشگاه ترسیده بود...از درد ضجه میزد.....
حالا مادرت تنها ایستاده و شالش افتاده روی شونه هاش..... و از نگاه دیگران نمی ترسه.....از پچ پچ اینکه لاک بنفشش رو نگاه....انگار نه انگار زن گنده شده.....
مادرت تنها ایستاده و حالش خوبه.....
باد مست موهاشه و هی غزل میگه.....
باد شاعر....باد عاشق.....باد تنها......باد بد مست.....
دخترکم یادمه پارسال نه خدای من دو سال پیش.....بود که این موقع تو خودت رو به مادر نشون دادی و حس خوشحالی و ترس به سراغم اومد.یادمه خواهرت از شدت خوشحالی گریه کرد و پدرت گفت چه عالی و البته یه جمله نچسب هم میگفت که ما رو اب برده و تو هم روش.... امروز رفتم پارک قدیمی شهر که عکس بگیرم از برگهای پاییزی که همه رو جمع کرده بودن یاد تو افتادم که تو رو داشتم و شب بود و من و پدرت و خواهرت اومدیم این پارک و با برگهای پاییزی تلنبار کلی عکس گرفتیم و من همش ژست زنهای حامله رو میگرفتم و صورتم عین فرشته ها شده بود.باور کن.....همه میگفتن چقدر مادری بهت میاد....
ولی من تو وجودم ترس داشتم از اومدن بی موقع تو.من هم دوست داشتم هم نه....ولی خوب گفتیم ما رو که اب برده تو هم روش.....اره یادمه اذر بود و تو گفتی که مامان من هستم....
امروز تو پارک هیچ کس نبود...فقط من و خاطره بازی....که میبینی داستان دخترک هم داره تو اغوش تاریخ به خواب میره...روی زمین دنبال سوژه بودم که یهو نور خورشید رو دیدم از لای درختها نمیدونی چه عشوه بازی میکرد و میگفت روی زمین خبری نیست دنبال من بیا....و حواست باشه هر چه هستی من در تو منعکس میشم....باز کن اون لایه ها رو بزار من گرمت کنم.... اره دخترکم؛ اینطور شد که دنبال چیز دیگه ای بودم و به چیز بهتری رسیدم.هر چند که فکر میکنم خدا تو بعضی مسایل ما خودش رو دخالت نمیده ولی میدونم که حواسش هست هر چیزی رو به موقع بهمون هدیه بده.
همیشه واسم سوال بوده که تو هدیه بودی یا نه؟؟؟؟
سلام دخترکم؛با خودم خیلی وفته قرار گذاشتم کمتر ناله کنم.....ولی خوب چه کنم سوژه زیاد میاد دستم واسه ناله کردن ؛)
مثلا اینکه زمان داره از دست میره و من مدتهاست یه جا ایستادم....پارسال این موقع در تب و تاب مهاجرت بودیم چه حال وصف نشدنی بود....حالا همون نقطه اول با از دست دادن کل سرمایه....به حکمت و قسمت و رحمت و قلی و نقی کاری ندارم....که هر چه هست بی تدبیری خودمون بوده.....میدونی دخترک شاید دچار سندروم 32 سالگی شدم....که وقتی بهش نزدیک میشم ترس میوفته تو جونم که تو باز داری حرف میزنی..باز یه تولد دیگه و یه شمع با عدد اضافه و ارزوهای تلبار و تکراری.....
بشین باز نیمه شب قلم و کاغذ بردار لیست کن ارزوهات رو...ببین مادرت کجا ایستاده....
زیر پاهاش سست شده....میخواد سقوط کنه....حتی ادای ادم های خوشحال رو نمی تونه در بیاره....
این دوره هم تموم میشه....اوضاع تغییر چندانی نمیکنه....شاید راه رو دارم اشتباه میرم.
یک زن معمولی با خواسته های معمولی اینجاست.....انقد سخته این سبک زندگی که هیچ چیزی سر جای خودش نیست؟؟؟؟
به نظرم تنها چیزی که الان سرجای خودش قرار داره تنها و تنها تو هستی
سلام دخترکم؛ این روزها معمولی میگذرن. از اون اتفاقات مهیج و تکون دهنده خبری نیست....خوب زندگی همینه دیگه.مهم اینه که ما چطوری باهاش کنار بیایم.دخترم همیشه به بغضی ته گلوم هست که خیلی دیر به دیر میشکنه....مثلا دیروز با دوستم حرف میزدم و قرار قلبش رو عمل کنه....مدام میگفت حلالم کن....منم بغض گلوم رو گرفته بود و همش میگفتم نگو اینجوری....لحظه های خوب و به یاد موندنی که باهم داشتیم مثل فیلم از جلو چشمام رد میشد و هی میگفتم نگو اینجوری.....مثلا سالها قبل چقد شادتر بودیم و چقدر راحت قهقهه میزدیم....الان چقدر اوضاع تغییر کرده.روز به روز ادمهای زندگیم مچاله تر میشن و غمگین تر و بیمار تر....همیشه فکر میکنم اگه تو بودی نسل تو چطور میشدی؟؟چقدر شاد و مرفه و حال خوب داشتی.....میدونی دخترم هر چی جلوتر میریم انگار داریم برمی گردیم!!!! اوضاع بهتر که نمیشه بدتر هم میشه....باز از ترس نامعلوم سرنوشت تو میگم خوبه که نیستی..... حالا این روزها میگذره.....هیچ عجله ای ندارم....اگه تلخ باشه؛ اگه شیرین ؛ چون زمان به اندازه کافی عجول هست ..... فقط دوست دارم ارزوهام رو عملی کنم.... وقتی میخوام بگم دنیا رو جایی بهتر کنم!!!! میخندم به خودم.... میگم دادا تو اول خونه و خونواده خودت رو جایی بهتر کن....دنیا پیشکش..... برای دخترت مادر خوبی باش.برای همسرت ....و مهمتر برای خودت....زنی باش ارزشمند ....
ولی باز حواست میپره به جاهای دیگه و کارهای بزرگتر و دنیا رو جایی بهتر کردن.... ای بهمنی جوگیر.....
مامان بهمن ماهی داشتن همینه دیگه ؛)