پارسال هشتم دی بود که ما اینجا نبودیم و چه قدر من هیجان داشتم .پدرت برام مثل یه قهرمان بود.با چه عشقی نگاش میکردن درست همه چی نقطه مقابل الان.....
الان ما برگشتیم نقطه اول.... هیچ قهرمانی تو داستان ما نیست.همه ما فقط حرف میزنیم. ما ادمها فقط شعار میدیم. چقدر خوبه که تو رو انداختم بیرون. گیرم تو هم بودی .....وای چه مصیبتی میشد.
اگه از من بود خیلی از ادمها رو عقیم میکردم از جمله خودم. لزوما قرار نیست همه ما تکثیر شیم.
سوزنم گیر کرده رو خودم . دخترکم؛
خیلی از خودم دلگرفته هستم. که سال جدید هم داره تموم میشه من هیج کاری نکردم.....
جمعش کن ..... چقدر درجا اخه؟؟؟؟
نمیدونم شاید به خاطر لکه های پوستی باشه که ترس انداخته به جوونم......
شاید کاهش وزن.....زردی و ترس......چرا اخه باید بترسم؟؟؟
ترس که از جهل و نادونی میاد ..... من که خیلی منم منم میکنم.....پس چرا اینجور شدم.....
چه کار میشه کرد؟؟؟
دخترکم؛ باید پا شد یه رژ بنفش زد و اهنگ شاد گذاشت و پنچره رو باز کرد و خندید
همین کافیه.....
- ۹۵/۱۰/۰۷