دخترکم یادمه پارسال نه خدای من دو سال پیش.....بود که این موقع تو خودت رو به مادر نشون دادی و حس خوشحالی و ترس به سراغم اومد.یادمه خواهرت از شدت خوشحالی گریه کرد و پدرت گفت چه عالی و البته یه جمله نچسب هم میگفت که ما رو اب برده و تو هم روش.... امروز رفتم پارک قدیمی شهر که عکس بگیرم از برگهای پاییزی که همه رو جمع کرده بودن یاد تو افتادم که تو رو داشتم و شب بود و من و پدرت و خواهرت اومدیم این پارک و با برگهای پاییزی تلنبار کلی عکس گرفتیم و من همش ژست زنهای حامله رو میگرفتم و صورتم عین فرشته ها شده بود.باور کن.....همه میگفتن چقدر مادری بهت میاد....
ولی من تو وجودم ترس داشتم از اومدن بی موقع تو.من هم دوست داشتم هم نه....ولی خوب گفتیم ما رو که اب برده تو هم روش.....اره یادمه اذر بود و تو گفتی که مامان من هستم....
امروز تو پارک هیچ کس نبود...فقط من و خاطره بازی....که میبینی داستان دخترک هم داره تو اغوش تاریخ به خواب میره...روی زمین دنبال سوژه بودم که یهو نور خورشید رو دیدم از لای درختها نمیدونی چه عشوه بازی میکرد و میگفت روی زمین خبری نیست دنبال من بیا....و حواست باشه هر چه هستی من در تو منعکس میشم....باز کن اون لایه ها رو بزار من گرمت کنم.... اره دخترکم؛ اینطور شد که دنبال چیز دیگه ای بودم و به چیز بهتری رسیدم.هر چند که فکر میکنم خدا تو بعضی مسایل ما خودش رو دخالت نمیده ولی میدونم که حواسش هست هر چیزی رو به موقع بهمون هدیه بده.
همیشه واسم سوال بوده که تو هدیه بودی یا نه؟؟؟؟
- ۹۵/۰۹/۲۲