نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

نامه های پست نشده

مادر نصفه نیمه

اینجا پره از نامه های پست نشده.....پر از حرف و حرف و حرف......
پر از اتفاق ....پر از غم....امید.....شکست....وصله...پر از خوشحالی و رژ بنفش.....
اینجا زندگی در جریانه.....برای کسی نامه مینویسم که زندگیش در جریان نیست

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۰
  • ۰

تندیس

سلام دخترک مادر.بعضی وقتها تو زندگی جایی می ایستی که با خودت میگی داشته ها و نداشته هام چی هستن...نگاه میکنی هر دو کفه ترازو چطورن...نداشته هات انقدی زیاد نباشن که سنگینی کنن و اون داشته هات هم به چشم نیان....میدونی دخترک خواهرت دیگه جدی جدی داره بزرگ میشه...هم خوشحالم هم ناراحت...یه جورایی هم لذت میبرم هم اینکه دوست دارم بچگی کنه و از دنیاش لذت ببره.راستش هنوز احوالت رو میپرسه و میگه اگه بودی چند سالت بود...یجورایی دیالوگ من رو میگه...مثلا اگه تو بودی الان چند سالت بود....دروغ چرا...بعضی وقتها دوست دارم باشی با هم سه تایی ست کنیم...کیف کنیم از زن بودنمون...صفا کنیم مادر دختری ....الان تو کجای ماجرایی....نمیدونم تو رو جزو داشته هام بزارم یا نداشته هام....راستش الان در حال حاضر خوبم. ولی دوست دارم هر روز رو بیشتر زندگی کنم.نفس بکشم و لذت ببرم.پشت کوه بودن رو یک زندگی موزیکال ازش بسازم.بگم اخرین صدا اینجا صدای امیدواری و سر و سامون دادن میتونه باشه.چقدر کار رو سرم ریخته.با دست خالی و امید مثل یه سفالگر شکل بدم.بسازم.خراب شه باز بسازم.

انقد بسازم تا اخر یه تندیس بشه این زندگی.این لحظه ها.یه تندیس از امید و ناامیدی و تلخ و شیرین این زندگی....چی میتونه منو از پا در بیاره؟ کدوم بهانه ؟کدوم بن بست؟

نکنه روزی بیاد و من ارزوهام رو یادم بره.

مرگ من میشه اون روز.

میدونی دخترک الان در حال حاضر حالم خوبه .خوشحالم.به فکر تندیس افتادم...

تو چطور تندیسی هستی.....

حس میکنم که دست نوازش به سرم میکشی....با دو تا بال

من تهی و خالی ...تو داری منو سیراب میکنی....

دیدی تندیس بودنت هم قشنگه مثل تمام چیزهای دیگه ت.....

  • ریما
  • ۰
  • ۰

دختر بچه

سلام دخترکم.

داشتم بهت فکر میکردم که الان میگی مامان منو یادش رفته...باور کن نه...میدونی که مامان هیچ وقت دروغگوی خوبی نبوده....این روزها که بوی پاییز و دلتنگی هاش میاد منم حالم خوش نیست.هر روز تقویم میگه نگاه کن داری از ارزوهات دور میشی...تو الان قرار بود کجا باشی...چی خونده باشی...چی یاد گرفته باشی...کدوم ادمها تو زندگیت باشن...ولی تو هنوز داری دور خودت میچرخی....تو هنوز راه رو پیدا نکردی....تو برگشتی به عقب...

میدونی دخترک اینجا یه گوشه از نقشه ست که ادم زود به زود نفسش میگیره...هرچقدر بگی مهم نیست من کجام ...مهم اینه من کی هستم....ولی باز اخرش تو کم میاری....باز مهمه که کجا هستی...ادمهای زندگیت کی هستم...حالا  نیمه شب هم گذشته و تا صبح چیزی نمونده فکرهای نامعلوم منو سمت تو میکشونه...حالا تو بگو که من چیکار کنم.بعضی وقتها دوست دارم کسی بیاد بهم بگه ببین این کار رو بکن.دوست ندارم انتخاب کنم.میدونی دخترک داشتم با مادرهای هم سن و سالم حرف میزدم که دیدم ساعتها حرفهای تهی میزنیم و میشنویم...از غیبت مادر شوهر و خرید و پیچ کدوم بازیگر و طلا و ....دیدم کسی از اخرین کتابی که خونده چیزی نگفت یا حتی اخرین چیزی که یاد گرفته....یا اخرین مهربونی که کبوترهای پشت پنجره کرده....اونجا بودم ولی انگار نبودم .کم حرف فقط زل میزدم به چهره ها و گفتم من اینجا چیکار میکنم....شاید اون موقع تو باید بغل من میبودی و منم از مقایسه تو با بچه جاریم میگفتم و حرص میخوردم...یا از قیمت کفشت از فلان پاساژ....ولی خوب حالا که تو نیستی من از ادمهایی میگم که وقتی بهشون بگی تو چی هستی....تو کی هستی....چی از خودت داری....با چی خودت رو به من معرفی میکنی....چه چیزی دارن؟؟؟؟

من چی دارم ...من با چی خودم رو معرفی میکنم....من زنی هستم که دارم شکوفه میزنم.مادری هستم که لذت بزرگ شدن فرزندش براش تکراری نمیشه.همسری هستم که میشه بهم اعتماد و تکیه کرد برای ادمه راه.دوستی هستم که رو اطرافیانم اثرگذار بودم.

من دختر بچه ای هستم که هنوز اغوش گرم و دوست داشتن و توجه میخواد .من انسانی هستم که ریشه هام رو تو اب چشمه تغذیه دادم.تن به هر ابی ندادم.برای سیراب شدن صبر کردم .این منم تنها و پر از شکوفه.یه روز میاد که میای زیر سایه مادرت و به من افتخار میکنی...یه روز من شکوفا میشم.

فصل ها میگذره...چه زود دارم به شمع 32 نزدیک میشم....

من عجله ای ندارم که بزرگتر شم .من هنوز اون دختر بچه هستم...درست عین تو 

  • ریما
  • ۰
  • ۰

فصل ابیاری

سلام دخترکم

امروز داشتم با استاد نقاشی خواهرت حرف میزدم که گفت تو خیلی مادر خوب و پیگیری هستی...خیلی به دخترت بها میدی و از این حرفها...راستش من مادر سخت گیری هستم و با اینکه خواهرت حرفهای یواشکی رو هم بهم میگه بازم حس میکنم مادر خوب و رفیقی نیستم...میدونی نبود تو همیشه معلومه.مثلا بهار خوابت میبینه و یک روز در میون میپرسه تو کی قراره برگردی...مثلا من بعضی وقتها فکر میکنم زندگی رو چطور سروسامون بدم که بشه دعوتت کرد ...اصلا چقدر جای تو خالیه؟؟؟؟میدونی دخترک سخت گیرم به خواهرت که بتونه اینده خودش رو درست بسازه.سخت گیرم که بعدا بهم نگه چرا حواست بهم نبود....

بعضی وقتها تو دلمشغولی های زندگی حتی خودم رو فراموش میکنم ولی باز به خودم تلتگر میزنم که حواست باشه خودت رو به عادت نسپار.برای خودت وقت بزار.تنهایی کتاب بخون.فیلم ببین .فکر کن.برنامه بریز.اجرا کن.

داشتم از دوستام میپرسیدم که بچه ها هر روز میگذره نگران نیستین که زمان رو بیهوده نگذرونده باشین....جوابی نشنیدم...خوب گفتن کار خاصی مگه باید کرد؟؟

من نگران نیستم...هر روز برای خودش....اللن فصل ابیاری دونه های کاشته ست...تا فصل شکوفایی مونده ولی عجله ای ندارم...

همه چیز درست به موقع میرسه حتی تو...

تو درست زمان خودش برمیگردی به اغوش من

من به خدا ایمان دارم که هدیه ها رو سر وقت به ما میده ...

  • ریما
  • ۰
  • ۰

روزهای ابری

سلام دخترکم.فکر نکنی فراموشت کردم...این روزها به شدت سرم رو گرم زندگی واقعی کردم...از مجازی ها فاصله گرفتم...دیگران  رو لمس میکنم و تو چشماشون نگاه میکنم و محبت میکنم و بعضی جواب نمیدن و بعضی تعجب میکنن و بعضی هم با لبخند حال خوب رو دوبرابر میکنن....میدونی چیه دختر مامان؟  بعضی وقتها که گریه های هرشب قبل از خواب خواهرت رو میشنوم که از تنهایی و نبود تو بهانه میگیره راستش میگم اگه بود و خانواده ما 4 نفری بود بهتر نبود؟؟؟ بعد میگم که باز تو همه قول و قرارها یادت رفت .

پیشونی خواهرت رو میبوسم و شب بخیر میگم و میرم.

بعضی وقتها مجاب کردن بچه ها خیلی سخته...حالا بیا از خودم برات بگم که این روزها چه سبکبال و خوشحال لحظه ها رو میگذرونم....حس میکنم تو حالتی غوطه ور شدم که حرص و طمع ازم دور شده ...ارامش و امنیت تو زندگیم موج میزنه...ایده ال هام تغییر کردن...

چه طور بگم که حال دلم خوبه....حس میکنم رها تر شدم ....سخت گیری هام کمتر شده...

تلاش و امیدم برای بهتر شدن زندگی بیشتر....انگار که یه درخت باشی و حس کنی ببشتر داری شاخ و برگ در میاری ولی تا فصل شکوفه زدن خیلی مونده....

وقتی دست کسی رو گرفتی ....وقتی کسی رو بیدار کردی....وقتی کسی رو متوجه این کردی که مسئول زندگی خودشه...وقتی خودت رو شناختی....وقتی جایی ایستادی که فهمیدی از کجا امده ام ...امدنم بهر چه بود ....اون موقع داری شکوفه میزنی....

هنوز هم دوست دارم

به فصل شکوفه زدن چند قدم مونده؟؟؟؟؟

؛  خدای من ممنونم ازت به خاطر جایی که امروز ایستادم.....دلم رو پر از هوای ابری کن...که بباره و همه جا تمیز شه و پر از خواستن تو بشه


  • ریما
  • ۰
  • ۰

عصرهای دلگیر

عصرهای دلگیر فقط مال پاییز نیست ....تابستوت های اینجا دلگیرن ترین عصرها رو دارن....هوای خفه و بدون هیچ تفریحی....مثلا دخترک تو بودی .....الان من تو رو کدوم پارک میبردم؟؟؟ کدوم مرکز تفریحی؟؟؟؟ کجا که بهت خیلی خوش میگذشت؟؟؟ الان که جنگلها هم خشک و غمزده و زرد شدن و ترس داریم که باز اتیش نگیرن و همین دلخوشی هم کمتر بشه....بعضی روزها کلا  زورت به هیچی نمیرسه....حتی به رد موریانه روی دیوار ....هرچی دنبال دلخوشی میگردی دستت به هیچ جا بند نمیشه...حس میکنی تمام انتخاب هات اشتباه بود.....خوب این حس و حالها به قصد تخریب میان که مثلا روت کم شه....

دخترکم مثلا الان بودی که چی؟؟؟؟ هیچ خبری نیست اینجا...جز حرف نگفته و بغض و هوای عصر دلگیر و دلتنگی و ......تمام واژه های غم دار دنیا.....

تو منو یاد کتاب کیمیاگر میندازی....تو نشونه هستی همیشه برای من 

این روزها هم میگذره....حالم خوب میشه....


  • ریما
  • ۰
  • ۰

قصه

اصلا من چه مادری هستم که برای تو قصه نگفتم تا الان؟؟؟؟

یکی بود ، همون یکی هم موند تا اخر قصه با یه گوشه چشم خیس....بین اینهمه ادم مونده و رفته همیشه میگشت دنبال یه نفر خاص.مثلا دنبال شاکلید....بیا ....بیا ...دست منو بگیر بلندم کن...قهرمان قصه همون یه نفر داره میشه یکی نبود قصه....دلتنگم ازش....به خاطر اومدن تو داره به در و دیوار میزنه...بیا که من تو رو نمیشناسم....شاید تو فقط در بزنی و بری...شاید پشت در کلید رو بزاری رو بری...شاید تو هرگز به دنیا نیومده باشی....مثلا قهرمان انگار داره دنبال یه نشونه میگرده...

دخترکم من تو قصه گفتم خیال پردازیم خوب نیست...یهو ذهنم رفت سمت داستان کیمیاگر....

آره...دخترکم روشای مادر

حالا کجا ایستادم...دلتنگ و گوشه چشم خیس....هوای دلگیر تهران خاکستری....تهران لعنتی....شهر پر اشوب...شهر لعنتی.....

دخترکم دعا کن اخر قصه من مثل کیمیاگر باشه....

شاید تو رو پیدا کردم....

شاید خودم رو پیدا کردم....

شاید گنج رو پیدا کردم....

شاید همه این ها رو باهم یکجا.....

شبت بخیر شیرین عسل 

شبت بخیر دخترکم

  • ریما
  • ۰
  • ۰

احیای دلتنگ

سلام دخترکم.یه مدته زندگی از دستم در رفته....مثل کسی که به بی خیالی بزنه.به بی حوصلگی...بابابزرگ قند عسلم فوت  کرد.جاش خیلی خالیه.الان که رو تختش خوابیدم و تیک تیک ساعت بالای تخت سکوت اتاق رو شکونده.دارم به ماه هایی فکر میکنم که اینجا دراز کش بود و تیک تاک ساعت بود و سقف اتاق و مرور میکرد با خودش چه کرده و زندگی از دستش در رفته بوده یا نه....دارم به این فکر میکنم که آدم مفیدی هستم یا نه....حس سرخوردگی دارم بعضی وقتها....حس ناخوشایندی ...مثلا دوست دارم روزها رو با کار موثر شب کنم.میدونی دخترک دلم خیلی گرفته....جای بابابزرگم خالیه....جای عشق خالیه.....جای کار مفید خالیه.....جای پاشو با هم درستش میکنیم خالیه.....جاهای خالی رو چطور پر کنم....بابابزرگ قتد عسل از کجا بیارم....عشق از کجا بیارم.....
مثلا ادم مثل مزرعه باشه خودش بکاره خوش درو کنه خودش سیر بشه....دیدی همش خودش بود ....دیدی فهمید که باز همه چیز به خودش برمیگرده....بذر میخوام....بذر سالم....بکارم سیر بشم محتاج همسایه نشم......شعر شد ها 😁😁😁
حالا جای بابابزرگ خیس اشک شده ....اشک دلتنگی....اشک تنهایی....اشک بی بذری.....خدایا حواست بیشتر باشه....خدایا بغلم کن....خدایا بیشتر بغلم کن.....
خدایا بابابزرگ رو همیشه تو بغلت نگه دار....
دخترک رو هم همینطور
احیای دلتنگ 
احیای غمناک 
بیا اجابت دعای همه رو 

  • ریما
  • ۰
  • ۰

بذر

سلام دخترکم....

وقتی هر صبح پنجره رو باز میکنی به عشق یه نسیم خنک که نوید روز بهتری رو بهت بده....ولی چند وقتیه که خاک رو کوه نشسته و انگار باهات سر جنگ داره که من از تو قوی ترم....مثلا انگار بهت میگه تو سهمت غمه و تا ابد اینجا محکوم هستی به موندن و زنده به گور کردن ارزوهات....ولی تو بهش میگی من یادم نمیره که هنوز زنده هستم...من محکومم اره...ولی نه به اینکه ارزوهام زیر خروارها خاک بمیرن....مثلا من محکومم که با دستام بذرهای وجودم رو رشد بدم....محکومم که کم نیارم....محکومم که حواسم باشه درست زندگی کنم.....حواسم باشه حرفم رو بزنم....دخترکم....هوا بس ناجوانمردانه خاک الود و غمناک و دلگیره....نمیشه گفت که وای من چه شادم و همه چی خوبه و به به ....الان فقط امید به رسیدن روزهای خوبه که نفس ادم بند نمیاد....سرفه های خواهرت...وضع نابسامان مالی خونه...پدر همیشه ناامیدت....فشار ....واقعا دوست دارم الان گریه کنم....داد بکشم....واقعا الان خستگی داره کند میکنه ضربان قلب ادم رو....داشتم به پارسال این موقع فکر میکردم که اوج حال خراب بودم و میگفتم من هرگز هرگز برنمیگردم...خوب الان که دیدم از برگشتنم بکسال میگذره و حرکت خاصی نکردم اندکی از خودم خجالت کشیدم!!!!!حالا که داریم خونه رو عوض میکنیم ...امیدوارم یکشنبه باشه که من باز استارت کار رو بزنم....و این سری اهسته و پیوسته کار رو جلو ببرم....بذرها رو اب بدم....همه ما آدمها انواع  بذرها رو توی وجودمون داریم...حواسم باشه همین الان با انتخابی که داشتم اینجا هستم....حواسم باشه بذر درست رو آب بدم....نزارم چیزی منو خسته کنه که یادم بره زندگی....یه وقت یادم بره زنده ام....ارزوهام بمیره مردم.....

روزهای تلخ...

کوه باش دل نبند....رود باش اما نرو....اشک باش اما نه تو غم...تو اوج خنده....

چشماش....چشماش....چشماش....چشماش....

  • ریما
  • ۰
  • ۰

حال خوب الان کجاست

داشتم به این فکر میکردم که امسال هیچ هیجانی برام نداره و هیچ برنامه ای ندارم....

چند سال خواسته هام مشخصه و کاری از پیش نمیره....میدونی دخترک ازت ممنونم که تغییر بودی واسه من....خوب اتفاق کمی نبودی و نیستی...یه اعتراف بکنم...هنوز حس میکنم اگه پسر بودی شاید ازت دل نمیکندم....خوب دیگه بیشعور بودم قبلا....ولی الان تو این زمینه شعور و آگاهی دارم.

پس اینجا ازت ممنونم.

و اینکه خواهرت داره بزرگ میشه و من دوست ندارم.من مادر خودخواهی هستم. مثلا تایم زیادی تو اتاقش میگذرونه...با عروسکاش بازی نمیکنه.تو نت دنبال مدل و اینا میگرده....با دوستاش پچ پچ میکنه و میخنده....میدونم که این قانون زندگیه و این داستانا....ولی من الان دلم گرفته و دوست ندارم بچگیش تموم شه....حالا مثلا چه خبره....بزرگ شدن....هیچی....

حالا من خودم رو میگم و به بشریت کاری ندارم!!!! چند ساله یه جا ایستادم و میگم امسال دیگه شاخش رو شکوندم و مغازه میزنم و پروژه و این داستانا....سالهاست همینه....زمان میگذره و ارزوهات خاک میگیرن....دلت خوشه که میری با امید ازش گرد و غبار رو پاک میکنی....که امسال سال منه.....

خوب بهانه ای نیست جز نخواستن و نشستن....دخترکم حس میکنم مادر خوبی نیستم .....دارم به نقش هام فکر میکنم....به الویت بندی ها....به خودخواهی های اخیرم....به مرکز قرار دادن خودم.....

حالا کمی اروم ترم....بشینم و فکر کنم و یک ماه مادر خوب بودن بشه مرکز ....بعد حس و حالش رو مز مزه کنم با الان.....

دلم تجربه جدید میخواد...دلم میخواد کوله بندازم برم سفر....دلم هوای جدید میخواد...خسته میشم از پنجره ی رو به بن بست باز شدن....خسته میشم از تکرار و تکرار...خسته میشم از ادای ادمهای بلدم بلدم....من هیچی بلد نیستم....خسته میشم 

+حال خوب رو باید ساخت....از مجموعه فرمایشات خودم هستش....حرفی ندارم دیگه😁

  • ریما
  • ۰
  • ۰

تسبیح شیوانا!!!

خاله زنگ میزنه و میگه سوغاتی ها رسید....خواهرت با هیجان تلفن رو میبره اتاق و از سفر خاله میپرسه ....عادت ندارم فال گوش وایسم. هند و سوغاتی هاش همیشه جذاب هستن....

فرداش خواهرم زنگ میزنه و میگه در مورد یه موضوعی میخوام باهات حرف بزنم هر چند زوده ولی تو ذهنت داشته باش....داشتم با تسبیح شیوانا که اورده با دستم بازی میکردم و می پرسیدم عین هسته میوه هستن چه با نمکن....که خاله ت گفت بهار به من گفته من تصمیمم رو گرفتم خاله من 18 سالگی میخوام بیام پیش تو زندگی کنم و باهات سفر بیام و یوگا یاد بگیرم....خوب یه طرف داستان اینه که بچه ها زود هیجان زده میشن و خیال بافی میکنن....خاله جان هم تنها زندگی میکنن هم گربه دارن که داستان رو مهیج تر میکنه😁

ولی این طرف داستان برام جالب تر بود که خواهرت میدونه چی میخواد...از الان داره برای آیندش برنامه میریزه...تصمیم میگیره.راستش من هر تصمیمی که خواهرت بگیره ازش حمایت میکنم.پدرت هم همینطور

یه لحظه که تسبیح دستم بود دلم خالی شد که چرا این بچه میخواد بره انقد من مادر سخت گیری هستم ؟؟؟؟

یا نه...کارم درست بوده که مستقل بار میاد و مصمم نه آویزون و وابسته.....

حالا حرف از سالهای دوره که یه روز میرسه....

تسبیح جالبی بود از هسته خاص یه میوه.همیشه به یاد این روز تسبیح رو نگه میدارم....

دختر کوچولویی که تصمیمات بزرگ میگیره.

تو مثلا بودی الان باید تسبیح اب دهنی شده رو با گریه ازت دور میکردیم!!!!

در همه حال خوبه که نیستی😁😁😁

  • ریما