خاله زنگ میزنه و میگه سوغاتی ها رسید....خواهرت با هیجان تلفن رو میبره اتاق و از سفر خاله میپرسه ....عادت ندارم فال گوش وایسم. هند و سوغاتی هاش همیشه جذاب هستن....
فرداش خواهرم زنگ میزنه و میگه در مورد یه موضوعی میخوام باهات حرف بزنم هر چند زوده ولی تو ذهنت داشته باش....داشتم با تسبیح شیوانا که اورده با دستم بازی میکردم و می پرسیدم عین هسته میوه هستن چه با نمکن....که خاله ت گفت بهار به من گفته من تصمیمم رو گرفتم خاله من 18 سالگی میخوام بیام پیش تو زندگی کنم و باهات سفر بیام و یوگا یاد بگیرم....خوب یه طرف داستان اینه که بچه ها زود هیجان زده میشن و خیال بافی میکنن....خاله جان هم تنها زندگی میکنن هم گربه دارن که داستان رو مهیج تر میکنه😁
ولی این طرف داستان برام جالب تر بود که خواهرت میدونه چی میخواد...از الان داره برای آیندش برنامه میریزه...تصمیم میگیره.راستش من هر تصمیمی که خواهرت بگیره ازش حمایت میکنم.پدرت هم همینطور
یه لحظه که تسبیح دستم بود دلم خالی شد که چرا این بچه میخواد بره انقد من مادر سخت گیری هستم ؟؟؟؟
یا نه...کارم درست بوده که مستقل بار میاد و مصمم نه آویزون و وابسته.....
حالا حرف از سالهای دوره که یه روز میرسه....
تسبیح جالبی بود از هسته خاص یه میوه.همیشه به یاد این روز تسبیح رو نگه میدارم....
دختر کوچولویی که تصمیمات بزرگ میگیره.
تو مثلا بودی الان باید تسبیح اب دهنی شده رو با گریه ازت دور میکردیم!!!!
در همه حال خوبه که نیستی😁😁😁
- ۹۶/۰۱/۲۱