داشتم به این فکر میکردم که امسال هیچ هیجانی برام نداره و هیچ برنامه ای ندارم....
چند سال خواسته هام مشخصه و کاری از پیش نمیره....میدونی دخترک ازت ممنونم که تغییر بودی واسه من....خوب اتفاق کمی نبودی و نیستی...یه اعتراف بکنم...هنوز حس میکنم اگه پسر بودی شاید ازت دل نمیکندم....خوب دیگه بیشعور بودم قبلا....ولی الان تو این زمینه شعور و آگاهی دارم.
پس اینجا ازت ممنونم.
و اینکه خواهرت داره بزرگ میشه و من دوست ندارم.من مادر خودخواهی هستم. مثلا تایم زیادی تو اتاقش میگذرونه...با عروسکاش بازی نمیکنه.تو نت دنبال مدل و اینا میگرده....با دوستاش پچ پچ میکنه و میخنده....میدونم که این قانون زندگیه و این داستانا....ولی من الان دلم گرفته و دوست ندارم بچگیش تموم شه....حالا مثلا چه خبره....بزرگ شدن....هیچی....
حالا من خودم رو میگم و به بشریت کاری ندارم!!!! چند ساله یه جا ایستادم و میگم امسال دیگه شاخش رو شکوندم و مغازه میزنم و پروژه و این داستانا....سالهاست همینه....زمان میگذره و ارزوهات خاک میگیرن....دلت خوشه که میری با امید ازش گرد و غبار رو پاک میکنی....که امسال سال منه.....
خوب بهانه ای نیست جز نخواستن و نشستن....دخترکم حس میکنم مادر خوبی نیستم .....دارم به نقش هام فکر میکنم....به الویت بندی ها....به خودخواهی های اخیرم....به مرکز قرار دادن خودم.....
حالا کمی اروم ترم....بشینم و فکر کنم و یک ماه مادر خوب بودن بشه مرکز ....بعد حس و حالش رو مز مزه کنم با الان.....
دلم تجربه جدید میخواد...دلم میخواد کوله بندازم برم سفر....دلم هوای جدید میخواد...خسته میشم از پنجره ی رو به بن بست باز شدن....خسته میشم از تکرار و تکرار...خسته میشم از ادای ادمهای بلدم بلدم....من هیچی بلد نیستم....خسته میشم
+حال خوب رو باید ساخت....از مجموعه فرمایشات خودم هستش....حرفی ندارم دیگه😁
- ۹۶/۰۲/۰۱