دخترکم این روزها به شدت تلخ شده همه چیز.همه درها با هم بسته شدن.ولی من محکم تو چارقد در امید ایستادم و با تمام وجود مراقبم که مبادا این در هم بسته بشه.
میدونی بعضی وقتها زندگی بد به آدم پیله میکنه.یعنی میاد که بدجور تو رو زمین بزنه بخنده و بهت بگه تمام زورت همین بود؟؟؟!!!
ولی من خوب بلدم باهاش چطور کنار بیام.اینها رو برات میگم که یادت بمونه زندگی با تمام تلخ و شیرینی هاش لذتبخش میتونه باشه .مثلاً امروز جمعه ای تلخ بود، پدرت بیکار و تلخ و ناامید زیر پتو قایم شده، خواهرت حمله های الرژیش تشدید شده، من مدتیه بیکارم و کلافه،هوا هم با جمعه دست به یکی که حال ما رو خراب تر کنن....اما من هنوز میخندم و به زندگی با لبخند صبح بخیر میگم.با خواهرت بازی میکنم و به سبزه ی عید آب میدم، برای کبوتری که تو تراس لونه درست کرده و تخم گذاشته دونه میدم. آهنگی شاد زمزمه میکنم و امروزم رو شاد سپری میکنم.و امیدوارتر از دیروز.
دخترکم، اگه بودی امروز برای تو چطور میگذشت؟
داشتی دندون در می آوردی و تو هم بدعنق بودی؛
بهتر که نیستی.