سلام دخترک مادر.بعضی وقتها تو زندگی جایی می ایستی که با خودت میگی داشته ها و نداشته هام چی هستن...نگاه میکنی هر دو کفه ترازو چطورن...نداشته هات انقدی زیاد نباشن که سنگینی کنن و اون داشته هات هم به چشم نیان....میدونی دخترک خواهرت دیگه جدی جدی داره بزرگ میشه...هم خوشحالم هم ناراحت...یه جورایی هم لذت میبرم هم اینکه دوست دارم بچگی کنه و از دنیاش لذت ببره.راستش هنوز احوالت رو میپرسه و میگه اگه بودی چند سالت بود...یجورایی دیالوگ من رو میگه...مثلا اگه تو بودی الان چند سالت بود....دروغ چرا...بعضی وقتها دوست دارم باشی با هم سه تایی ست کنیم...کیف کنیم از زن بودنمون...صفا کنیم مادر دختری ....الان تو کجای ماجرایی....نمیدونم تو رو جزو داشته هام بزارم یا نداشته هام....راستش الان در حال حاضر خوبم. ولی دوست دارم هر روز رو بیشتر زندگی کنم.نفس بکشم و لذت ببرم.پشت کوه بودن رو یک زندگی موزیکال ازش بسازم.بگم اخرین صدا اینجا صدای امیدواری و سر و سامون دادن میتونه باشه.چقدر کار رو سرم ریخته.با دست خالی و امید مثل یه سفالگر شکل بدم.بسازم.خراب شه باز بسازم.
انقد بسازم تا اخر یه تندیس بشه این زندگی.این لحظه ها.یه تندیس از امید و ناامیدی و تلخ و شیرین این زندگی....چی میتونه منو از پا در بیاره؟ کدوم بهانه ؟کدوم بن بست؟
نکنه روزی بیاد و من ارزوهام رو یادم بره.
مرگ من میشه اون روز.
میدونی دخترک الان در حال حاضر حالم خوبه .خوشحالم.به فکر تندیس افتادم...
تو چطور تندیسی هستی.....
حس میکنم که دست نوازش به سرم میکشی....با دو تا بال
من تهی و خالی ...تو داری منو سیراب میکنی....
دیدی تندیس بودنت هم قشنگه مثل تمام چیزهای دیگه ت.....
سلام دخترکم.
داشتم بهت فکر میکردم که الان میگی مامان منو یادش رفته...باور کن نه...میدونی که مامان هیچ وقت دروغگوی خوبی نبوده....این روزها که بوی پاییز و دلتنگی هاش میاد منم حالم خوش نیست.هر روز تقویم میگه نگاه کن داری از ارزوهات دور میشی...تو الان قرار بود کجا باشی...چی خونده باشی...چی یاد گرفته باشی...کدوم ادمها تو زندگیت باشن...ولی تو هنوز داری دور خودت میچرخی....تو هنوز راه رو پیدا نکردی....تو برگشتی به عقب...
میدونی دخترک اینجا یه گوشه از نقشه ست که ادم زود به زود نفسش میگیره...هرچقدر بگی مهم نیست من کجام ...مهم اینه من کی هستم....ولی باز اخرش تو کم میاری....باز مهمه که کجا هستی...ادمهای زندگیت کی هستم...حالا نیمه شب هم گذشته و تا صبح چیزی نمونده فکرهای نامعلوم منو سمت تو میکشونه...حالا تو بگو که من چیکار کنم.بعضی وقتها دوست دارم کسی بیاد بهم بگه ببین این کار رو بکن.دوست ندارم انتخاب کنم.میدونی دخترک داشتم با مادرهای هم سن و سالم حرف میزدم که دیدم ساعتها حرفهای تهی میزنیم و میشنویم...از غیبت مادر شوهر و خرید و پیچ کدوم بازیگر و طلا و ....دیدم کسی از اخرین کتابی که خونده چیزی نگفت یا حتی اخرین چیزی که یاد گرفته....یا اخرین مهربونی که کبوترهای پشت پنجره کرده....اونجا بودم ولی انگار نبودم .کم حرف فقط زل میزدم به چهره ها و گفتم من اینجا چیکار میکنم....شاید اون موقع تو باید بغل من میبودی و منم از مقایسه تو با بچه جاریم میگفتم و حرص میخوردم...یا از قیمت کفشت از فلان پاساژ....ولی خوب حالا که تو نیستی من از ادمهایی میگم که وقتی بهشون بگی تو چی هستی....تو کی هستی....چی از خودت داری....با چی خودت رو به من معرفی میکنی....چه چیزی دارن؟؟؟؟
من چی دارم ...من با چی خودم رو معرفی میکنم....من زنی هستم که دارم شکوفه میزنم.مادری هستم که لذت بزرگ شدن فرزندش براش تکراری نمیشه.همسری هستم که میشه بهم اعتماد و تکیه کرد برای ادمه راه.دوستی هستم که رو اطرافیانم اثرگذار بودم.
من دختر بچه ای هستم که هنوز اغوش گرم و دوست داشتن و توجه میخواد .من انسانی هستم که ریشه هام رو تو اب چشمه تغذیه دادم.تن به هر ابی ندادم.برای سیراب شدن صبر کردم .این منم تنها و پر از شکوفه.یه روز میاد که میای زیر سایه مادرت و به من افتخار میکنی...یه روز من شکوفا میشم.
فصل ها میگذره...چه زود دارم به شمع 32 نزدیک میشم....
من عجله ای ندارم که بزرگتر شم .من هنوز اون دختر بچه هستم...درست عین تو