سلام دخترک مادر.روشای مادر بودی تو....نباید یادمون بره.
برای درمان سفر چند روزه دارم.رفتم خونه مادربزرگم. همش منتظر بودم باباحاجی از مسجد بیاد و بوی عطرش موقع بغل کردنش رو تنم بمونه.رفتم اتاقش کمد تختش خالی و دلگیر...ساعت هنوز تیک تاکش تکرار میکرد زندگی ادامه داره...حتی اگه عزیزانت رفته باشن....وسایلش هیچ کدوم رو میز نبود...دلم گرفت.یهو دلتنگش شدم حس کردم ادم نمیتونه باور کنه بعضی ها رفتن و برنمیگردن...داشتم مادربزرگم رو میبوسیدم گفتم شاید این اخرین چایی باشه خونه مادربزرگم....فکر کن هر بوسه و اغوش ممکنه اخرین باشه مطمئن باش طعمش و لذتش هیچ وقت هیچ وقت تکراری و بیمزه نمیشه...فکر کن رفته ها و نرفته های زندگیت چه کسانی بودن....الان چی داری...دخترکم...امروز ته دلم خالی شده که چرا محکم تر خواهرت رو بغل نکردم...هر چند که من بچه پر رو هستم و قصد رفتن فعلا ندارم😁😁
دارم فکر میکنم به ادمهای ارزشمند زندگیم....گفته بودم بهت خانواده خیلی ارزشمنده حتی اگه فروپاشیده باشه....اره مهمه خیلی...
منم احساسی گریه م گرفت..ای بابا
از تو چیزی نگفتم...از خودم....
من هنوز بهت فکر میکنم..صدای بزرگ شدنت...صدای پاهات
- ۹۶/۰۶/۲۹