دخترکم سلام.روشای مادر....اگر روزی دختری بیارم حتما اسمش رو روشا میزارم.....من دارم با یاد تو زندگی میکنم....تو با منی....در بخشی از من حضور داری.....تو در من ریشه زدی.....
چی بگم برات....این روزها پرستاری مادر لحظه هام رو مقدس کردن....هر قاشقی که به دهنش میزنم میگم شاید آخرین قاشق باشه....هر بار لباسش رو عوض میکنم میگم شاید اخرین بار باشه...هربار میگم مامان دوست دارم....هر بار که به دستاش بوسه میزنم....میگم شاید اخرین باره و با تمام عشق بوسه میزنم.....یاد بچگی های خواهرت میوفتم....عین بچه ها شده....حتی وقتی میخواد چیزی به ما بفهمونه عین بچه ها....دارم فکر میکنم که عشق به ادم جون میده...عشق به ادم انگیزه میده....عشق ادم رو به وجد میاره....
برات بگم که به هیچ خدایی اعتقاد ندارم....
فقط به گرمای عشق اعتقاد دارم...به بودن تو لحظه....
شاید فردایی وجود نداشته باشه.....
خستم و غمگین ....این روزهای تلخ میگذرن...نمیدونم چی در انتظار نشسته....
این روزها تو بغل سرنوشت وانهاده و پذیرا به زندگی با انگشت فاک رو نشون میدم و منتظرم ....
همین.....
ببخشید که بی ادب نوشتم...ولی خوب اینجا منم برون سانسور
تو زندگی واقعی هم خودمم بی سانسور....
بی نقاب و دغل
راحتم و همین برام مهمه.....
- ۹۷/۰۴/۱۷