دخترکم این روزها که برف میباره من رو یاد شبی میندازه که تو رو انداختم....برف کل شهر رو پوشونده بود....اخر شب هم تو رو پوشوند.... دیروز رفتیم همون پارک جنگلی که تو درش خوابیدی....مسلما تا الان جزیی از اون پارک شدی....شاید هم با درختی روییدی...شاید اون نهالی که ازش عکس گرفتم ریشه هاش رو تو جون دادی....شاید هم هنوز قهری با من و روی نازت رو از من قایم کردی....به هر حال مادر نصفه نیمه هنوز تو رو فراموش نکرده.....حالا تقویم نزدیک میشه هم به تولد من هم به مرگ تو.....میدونی روشا....قراره چی بشه....چی داریم واسه از دست دادن....زندگی رو چطور باید فهمید....این روزها فکر میکنم که چطور حلش کنم....بعضی روزها باید رهاش کنی....بعضی روزها باید باهاش بجنگی....کم نیاری....
خودت میفهمی امروز روز کدومش خواهد بود؟؟؟؟ مثلا امروز باید رفت کافه چای خورد و بهش زنگ زد و گفت من هنوز هم ایمان دارم تنها کسی که منو عاشقانه و بی صدا و بی ادا اطوار دوست داره تو هستی...اره من حواسم هست....
حالا وصله رو برداشته و داره میدوزه....خوشحاله و مطمئن که وصله درست رو انتخاب کرده...هماهنگ با هارمونی زندگیش....رنگها به شدت بهم میان....تناقض ها کنار هم اروم گرفتن....اره .....از پیچیدگی بیرون بیا....کمی ساده بگیر...امروز حس خوشبختی میکنم...روشا خوشبختی رو تعریف میکنی؟؟؟
حس ارامش...فهمیده شدن...سالم بودن جسم و روح...پول کافی داشتن....خانواده داشتن....توانمند بودن.....
دیدی پیچیده نبود؟؟؟؟ من خیلی وقت میشه حس بدبختی نمیکنم....داشته هام برام ارزشمند شدن....
روشا از تقویم میترسم این روزها.....از شمع 32 سالگی کیکم می ترسم....من هنوز درجا میزنم که.....چرا قدم اول انقد سخت و ترسناکه......
بیا منو هل بده.....
- ۹۵/۱۱/۱۱