دخترکم دارم این روزها به سختی نفس میکشم.....زندگی میخواد داره هممون رو یائسه میکنه....هنوز زورش به من نرسیده.....ولی می ترسم نکنه حریفش نشم.نکنه بیام بگم دخترکم من تسلیم شدم و محاصره شدم تو ناامیدی و تلخی و افسوس.....دخترکم بیا منو بغل کن.بگو که همه چیز درست میشه و میشه درستش کرد.چرا همیشه همه چیز اونطوری که دوست داریم پیش نمیره.چرا طبق برنامه ها جلو نمیره....مثلا یه روز ولت کنه بگه امروز روز توست برو و خوشحال باش.به هیچی فک نکن.
این روزهای تلخ رو چطوری بگذرونم؟؟؟؟تو بگو.کدوم کتاب کدوم پاراگراف نوشته که من چه کنم؟راهکار بده به من.قرص جوشانی باطعم حال خوب کجا هست؟؟؟؟که موقع خوردن حباب های خنده و امید به صورتت بپاشن و تو کیف کنی و بخندی و با خنده تو دیگری بخنده.
دخترکم......حریفم زورش زیاده.من سربازهای بیشتری میخوام.
- ۹۵/۰۷/۰۸