دخترکم زندگی خیلی بالا و پایین داره...بعضی اوقات انگار سوار گهواره هستی....به اون شدت...میخوام بهت بگم یکنواخت بودن هیچ وقت چیز دلنشینی نیست.پروژه مهاجرت ما بعد از پنچ ماه شکست خورد و داریم برمیگردیم.اولش با چه آرزوهایی اومدیم.چه روحیه ای.چه حال وصف نشدنی.خوب تموم شد دیگه....:))
حالا داریم برمیگردیم و من اوایل به شدت خودم رو باختم.مثل بچه ای که خودش رو زمین میکشه و نمیخواد برگرده یه خونه.
اما الان که دارم با تو حرف میزنم خودم رو جمع و جور کردم.اشکهام رو ریختم.غرهامو زدم.و منتظرم از اول شروع کنم.شاید بهتر بود همه چیز خراب میشد و از اول پی ریزی میکردیم که همین هم شد.
میدونی دخترکم یه واژه ای هست به اسم قسمت که وقتی ما آدمها به بن بست میرسیم یا حماقت میکنیم واسه اینکه خودمون رو مقصر ندونیم ازش استفاده میکنیم.هر چی که نتونستم محقق کنیم میگیم قسمت بود.....
شاید بعضی اتفاقات حتماً باید برای ما رخ بده...تو سرنوشت ما نوشته شده...ولی دلیل محکمی نیست برای سپردن خودت به شانس و اقبال و هرچه پیش آید خوش آید.....
؛مثلاً نبود تو اتفاقی بود که باید پیش میومد.....
مادرت یه پروژه بزرگ و طولانی مدت تو سرش داره. دعا کن که موفق بشه.
تو به خدا نزدیک تری....من به خیلی چیزها بدبین شدم مدتیه.
- ۹۵/۰۳/۰۶